دلواپسیهامو بگیر از من
دوشنبه, ۲۸ مهر ۱۳۹۳، ۰۹:۱۹ ق.ظ
پیاز ها را رنده کردم و توی مشتم فشار دادم تا آبش گرفته بشه... پوست دستم شروع کرد به سوختن. با آب شستم. یک بار. دو بار... فایده نداشت... سوزش دستم ربطی به پیازها نداشت... خودم را جای مادری گذاشتم که باید صورت خودش را برای تولد پسرش آراسته می کرد ... دستم دیگه نمی سوزه.. نه روحم داره می سوزه...
****
حالم از دنیایی که درش هستیم بهم می خوره. دیشب فیلمی درباره زندگی ماقبل تاریخ می دیدیم . احساس کردم شبیه دایناسورهای منقرض شده ای هستیم که افتادیم به جان هم... گور پدر تمدن و بشریت...
***
دخترم برای آینده ات دلواپسم و این دلواپسی را نمی دانم کجا درمان کنم.
***
۹۳/۰۷/۲۸