روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آری افطار رطب در رمضان مستحب است
روز ماه رمضان زلف میفشان که فقیه
بخورد روزه خود را به گمانش که شب است
****
ماه رمضون را دوست دارم. تنها ماهیه که میشه حس کرد، آدمهای دور و برت برای خودشون یک خط قرمزهای کشیده اند. اون که سیگاریه، حتی اگه نتونه ترک کنه، سعی می کنه با بوی سیگار توی جمع روزه دار حاضر نشه. یا در بین مردم این کار را نکنه. خودش یه جور ترک اجباریه چند ساعته است دیگه! اون که مریضه و نمی تونه روزه هم بگیره، یا حتی اونی که اعتقادی به گرفتن روزه نداره، به آدمهای روزه دار احترام می گذارن و سعی می کنن حرمت نگه دارن. البته اینکه میگم ماله ادمهای 2 -3 نسل پیشه. باباها و بابابزرگ هامون. بچه های امروز و بچه های فردا را نمی دانم مثل من فکر می کنند یا نه . هرچند در سالهای گذشته احساس می کنم این خط قرمزها کمرنگ و کمرنگ تر شده و گاهی اوقات به بی تفاوتی و بی قیدی کشیده میشه که اصلاً دوست ندارم. توی همه ادیان الهی، ماهی برای پرهیزکاری و تقوا و به یاد خدا بودن و به یادگرسنگان بودن هست. به شکل ها و نوع های مختلف. مسلمان ها هم اینشکلی. پس حرف ما من با کسیه که به دیانت اعتقاد داره. اگه کلا بی خیال دین و ایمانه که ماهم بیخیالشیم. در ضمن منظورم از دین ، باور و اعتقاد قلبی به خدا و پیامبر اسلام است. و اینکه آدم مسلمان واقعی باشه. نه چیزی که به عنوان مسلمانی به خورد ما دادن.
متاسفانه از ماه رمضون برای خیلی ها، افطاری های مفصل و ایستادن در صف آش و حلیم فقط به جا مونده. در حالیکه کنار دستشون آدمهایی رد میشن که شاید به خاطر اعتقادشون، و شاید از قضا و قدری که براشون نوشته شده، بی سحری روزه دارن و حتی به فکر افطارشون هم نیستن. روزه دار واقعی کسیه که این آدم ها را بشناسه و به قدر توان بهش کمک کنه. حالا یک عمر بشین سجاده زهد و عبادت به درگاه خدا بنداز و روزه بگیر و سر افطار و سحری هی بخور تا بترکی! چه سود!
****
گفتم ماه رمضون را دوست دارم، چون یاد مادربزرگم می افتم. هیچ سالی نبوده که روزه نگیره. و این آواخر عمرش همیشه یک ماهی را قصد مشهد میکرد و اونجا روزه داری می کرد. حرف هیچ دکتری را هم قبول نداشت و حتی گاهی حالش بد می شد اما بازم روزه می گرفت. قلبش بهش می گفت باید بگیری. اما در کنارش، اینقدر دل مهربونی داشت که محال بود تو این ماه یه کمکی ، صدقه ای و یا کار خیری برای کسی انجام نده. حالا که بین ما نیست، منم که اینقدر بی جونم و بچه شیر میدم که واقعا عرضه روزه گرفتن ندارم با اینکه دلم می خواست بگیرم، به جاش ماه رمضون ها فرنی می پزم و به یادش می افتم که چقدر از داشتن اون تو این روزهای خوب محرومیم. بعد از عزیز، عمو رجب رفت و انگار ، طراوت و شادی از بین خانواده ما رفت. و هیچ وقت چیزهایی که از دست می دهیم به ما برنمی گرده. هیچ وقت.
***
و اما شما صبا گلی جون مامان: چرا وقتی زنگ می زنم بهت پشت تلفن برام ناز میکنی و به صدام گوش نمیدی؟ چرا وقتی میام دنبالت فرار می کنی و می خوای خونه مامان جونت بمونی! چرا کلا این مدلی شدی شما! چرا اینقدر خودت را برای بابات لوس می کنی؟ وقتی بهت اخم می کنم می پری توی دلم، سرتو می زاری روی شونه ام و با دستهای کوچولوت می زنی رو شونه ام یعنی مامان جان ناراحت نباش. کاری که خودم برات انجام میدم! اما وقتی بهت می خندم سر شونه ام را گاز میگیری که دلت خنک بشه!!!! از دست تو دختر ناقلا . تازه اشم با خاله شیرینت میری گردش و بستنی خوری! دمپایی هم که می پوشی ! این همه بزرگ شدی و از نگاه کردن بهت سیر نمیشم. فقط به پشت سرم که نگاه می کنم، می بینم زمان خیلی زود گذشته و به روبرو که نگاه میکنم، دلم می خواد خیلی خیلی زودتر هم بگذره.
روزی برسه که مثل یک مادر و دختر کنارهم نشستیم و داریم با هم میگیم و می خندیم. تو برام از رازهات میگی و من از رازهام. از حرفهایی که شاید حتی پدرت هم ندونه. اگه تا اون روز این یادداشت ها را خوندی، بیا کنارم و بهم بگو.
بیا تا برایت بگویم ، چه اندازه تنهایی من بزرگ است....
****