برای دخترم:صبا گلی

یادداشت های روزانه مامان صبا

برای دخترم:صبا گلی

یادداشت های روزانه مامان صبا

برای دخترم:صبا گلی

می نویسم تا بدانی دوست داشتنت همه هستی من است. می نویسم تا روزی بخوانی و بدانی دور از تو بودن دلیل بر بی تو بودن نبوده است. می نویسم برای تو دخترم : صبا

پیام های کوتاه
  • ۶ مرداد ۹۲ , ۰۰:۰۰
    قدر

۶ مطلب در تیر ۱۳۹۲ ثبت شده است

مادر شدن یک اتفاق بزرگ برای من بود. یک اتفاقی که مقدمه بسیاری از تجربه های خوب و دلچسب و گاهی دلهره آور شد. از همه مهمتر آزمون صبر و استفامته که هر روز برای من سخت تر میشه. مادر بودن منو صبور کرده. در برابر خیلی چیزها. از رفتار خودم، تا اطرافیانم. اینو نوشتم برای مقدمه حرفی که می خوام بزنم. در روزهای آینده تصمیمی باید برای دخترم بگیرم که به صبوری من وابسته است. به استقامتم در برابر این این آزمون بزرگ. تصمیمی که برای سلامتی دخترم لازمه. ترس و دلهره را کنار گذاشتم به خدای بزرگ و قلب مطمئن همسر و نگاه امیدوار صبا پناه جسته ام. تنها باید تصمیم بگیرم. یک آمین برای من بنویسید. مطمئن هستم خدا در این روزهای عزیز صدای آمین همه قلبهای دعاگوی را می شنود.

********************


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۲ ، ۱۸:۳۲
فروغ مهر

به جرات می توانم بگم این یکی از معدود برنامه های تلویزیونی بود که من نشستم پاش و زار زار اشک ریختم. به خاطر پسر بچه شجاعی، که به دست یک سری متجاوز بی شرف و ناموس در ازای میلیارد ها تومن پول دزیده میشه و مورد شکنجه  و آزار قرار میگیره. برنامه دیشب ماه عسل اینقدر برای من تکان دهنده بود، که حرفهای این پسر قهرمان توی گوشم پیچیده، وقتی گفت اون لحظه که دیگه راهی برای نجاتش نمی دیده، خانواده اش را هم از یاد برده بوده و فقط با خدا حرف می زده. هنوزم وقتی بهش فکر می کنم اشک می ریزم. گفت چند بار تلاش کردم که فرار کنم اما تلاشم بیهوده بود! گفت که به من گفته بودن لب مرزیم و می بریم قلب و کلیه ات را می فروشیم، خانواده ات را به قتل می رسانیم. می دانستم پدر چنین پولی ندارد اما آنها می گفتن بیشتر از اینها دارد! وقتی شنیدم که این قهرمان، تنها یک هفته است که بعد از 20 روز اسارت در شرایط سخت به آغوش مادر و پدر و شهرش بازگشته، باورم نمیشد ، زخم انگشتش تازه بود. انگشتی که با پارچه خونین برای پدر می فرستن.و پدر در بهت و ناباوری تصویر بریده شدن دست جگرگوشه اش را می بیند و هیچ کار از دستش بر نمیآید. مادری که به خاطر این روزهای سخت، تیک عصبی گرفته و شهری که اهل سنت و شیعه، هم دل و هم دعا شده! چه می توان گفت...من اگر یک مادر نبودم، شاید درک چنین لحظاتی برایم ممکن نبود. مادر نفسش به نفس فرزندش گره خورده. این روزها چگونه بر آنها رفته، باورش سخت است.از آن سخت تر باور اینکه این پسر شجاع این روزها را گذرانده و اکنون مثل یک مرد، بی هیچ ترسی نشسته بود، برای علیخانی و ما تعریف می کردکه چه بر او گذشته است.

 او یک مرد بود. شاید روحیه این بچه نیاز به یک مشاوره و درمان بزرگ دارد، اما مطمئنم از همان که قدرت و ایمانش را وام دار است، از همان که در تنهاترین و ناامیدترین روزهایی که نباید_ خدا خواندش، این قدرت و شهامت را برای پشت سرگذاشتن این روزها به او بخشیده است. به عنوان یک هموطن برایش آرزوی سلامتی و سعادت می کنم و امیدوارم خانواده اش، قدر روزهای باهم بودن را بیشتر بدانند.

***

دیشب صبا هم مرا متحیر کرد. عروسک دختربچه ای دارد که پنبه ای و نرم و دوست داشتنی و سبک است. دست عروسکش را گرفت و رفت کنار اتاق لم داد. عروسکش را گذاشت توی دلش و یواش یواش خوابید و براش آواز خوند. گاهی عروسکش را جلوی صورتش می گرفت او را بوس می کرد و دوباره روی سینه اش می گذاشت. این دختر 14 ماهه من بود که رفتار مادرانه ای که از من دیده بود، را تقلید می کرد. باورم شد، که هر کاری کنم، هجم بزرگی از آموخته ها و اندیشه های فردای دخترم است. دختر اردیبهشتی من که یک حس مادرانه دوست داشتنی درونش جای دارد. کشف این احساس دخترانه در صبا هیجان انگیز بود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۲ ، ۰۹:۳۴
فروغ مهر

روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آری افطار رطب در رمضان مستحب است
روز ماه رمضان زلف میفشان که فقیه
بخورد روزه خود را به گمانش که شب است
****

ماه رمضون را دوست دارم. تنها ماهیه که میشه حس کرد، آدمهای دور و برت برای خودشون یک خط قرمزهای کشیده اند. اون که سیگاریه، حتی اگه نتونه ترک کنه، سعی می کنه با بوی سیگار توی جمع روزه دار حاضر نشه. یا در بین مردم این کار را نکنه. خودش یه جور ترک اجباریه چند ساعته است دیگه! اون که مریضه و نمی تونه روزه هم بگیره، یا حتی اونی که اعتقادی به گرفتن روزه نداره، به آدمهای روزه دار احترام می گذارن و سعی می کنن حرمت نگه دارن. البته اینکه میگم ماله ادمهای 2 -3 نسل پیشه. باباها و بابابزرگ هامون. بچه های امروز و بچه های فردا را نمی دانم مثل من فکر می کنند یا نه . هرچند در سالهای گذشته احساس می کنم این خط قرمزها کمرنگ و کمرنگ تر شده و گاهی اوقات به بی تفاوتی و بی قیدی کشیده میشه که اصلاً دوست ندارم. توی همه ادیان الهی، ماهی برای پرهیزکاری و تقوا و به یاد خدا بودن و به یادگرسنگان بودن هست. به شکل ها و نوع های مختلف. مسلمان ها هم اینشکلی. پس حرف ما من با کسیه که به دیانت اعتقاد داره. اگه کلا بی خیال دین و ایمانه که ماهم بیخیالشیم. در ضمن منظورم از دین ، باور و اعتقاد قلبی به خدا و پیامبر اسلام است. و اینکه آدم مسلمان واقعی باشه. نه چیزی که به عنوان مسلمانی به خورد ما دادن.

متاسفانه از ماه رمضون برای خیلی ها، افطاری های مفصل و ایستادن در صف آش و حلیم فقط به جا مونده. در حالیکه کنار دستشون آدمهایی رد میشن که شاید به خاطر اعتقادشون، و شاید از قضا و قدری که براشون نوشته شده، بی سحری روزه دارن و حتی به فکر افطارشون هم نیستن. روزه دار واقعی کسیه که این آدم ها را بشناسه و به قدر توان بهش کمک کنه. حالا یک عمر بشین سجاده زهد و عبادت به درگاه خدا بنداز و روزه بگیر و سر افطار و سحری هی بخور تا بترکی! چه سود!

****

گفتم ماه رمضون را دوست دارم، چون یاد مادربزرگم می افتم. هیچ سالی نبوده که روزه نگیره. و این آواخر عمرش همیشه یک ماهی را قصد مشهد میکرد و اونجا روزه داری می کرد. حرف هیچ دکتری را هم قبول نداشت و حتی گاهی حالش بد می شد اما بازم روزه می گرفت. قلبش بهش می گفت باید بگیری. اما در کنارش، اینقدر دل مهربونی داشت که محال بود تو این ماه یه کمکی ، صدقه ای و یا کار خیری برای کسی انجام نده. حالا که بین ما نیست، منم که اینقدر بی جونم و بچه شیر میدم که واقعا عرضه روزه گرفتن ندارم با اینکه دلم می خواست بگیرم، به جاش ماه رمضون ها فرنی می پزم و به یادش می افتم که چقدر از داشتن اون تو این روزهای خوب محرومیم. بعد از عزیز، عمو رجب رفت و انگار ، طراوت و شادی از بین خانواده ما رفت. و هیچ وقت چیزهایی که از دست می دهیم به ما برنمی گرده. هیچ وقت.

***

و اما شما صبا گلی جون مامان: چرا وقتی زنگ می زنم بهت پشت تلفن برام ناز میکنی و به صدام گوش نمیدی؟ چرا وقتی میام دنبالت فرار می کنی و می خوای خونه مامان جونت بمونی! چرا کلا این مدلی شدی شما! چرا اینقدر خودت را برای بابات لوس می کنی؟ وقتی بهت اخم می کنم می پری توی دلم، سرتو می زاری روی شونه ام و با دستهای کوچولوت می زنی رو شونه ام یعنی مامان جان ناراحت نباش. کاری که خودم برات انجام میدم! اما وقتی بهت می خندم سر شونه ام را گاز میگیری که دلت خنک بشه!!!! از دست تو دختر ناقلا . تازه اشم با خاله شیرینت میری گردش و بستنی خوری! دمپایی هم که می پوشی ! این همه بزرگ شدی و از نگاه کردن بهت سیر نمیشم. فقط به پشت سرم که نگاه می کنم، می بینم زمان خیلی زود گذشته و به روبرو که نگاه میکنم، دلم می خواد خیلی خیلی زودتر هم بگذره.

روزی برسه که مثل یک مادر و دختر کنارهم نشستیم و داریم با هم میگیم و می خندیم. تو برام از رازهات میگی و من از رازهام. از حرفهایی که شاید حتی پدرت هم ندونه. اگه تا اون روز این یادداشت ها را خوندی، بیا کنارم و بهم بگو.

بیا تا برایت بگویم ، چه اندازه تنهایی من بزرگ است....

****

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۲ ، ۱۱:۲۶
فروغ مهر

شب گذشته با اقوام مادرشوهرجان که از مشهد آمده بودند گذشت. رفتیم همین رستوران معروف شب نشین.برای آنها که مسافر بودند این فضا بسیار جذاب و دلنشین بود. تا ساعاتی از بامداد در کنارشان بودیم و گفتیم و خندیدیم. این آقای حاج آقا حیدر که از مشهد تشریف آورده بودند، یکی از سرمایه دارهای بزرگ مشهد هستند. یک کارشان هتل است و صدتای دیگر را نمی دانم. اما از دل پاکی و قلب صاف و مهربانی که دارند، خدا به مالشان برکت هم داده است.

پدربزرگ صبا هم که میزبان جمع بود، مرد صاف و ساده زیست و خوش قلبی است که وقتی در جمعی باشد، محال است یک ساعتی به خنده و شوخی نگذرد. (چشمشان نکنیم) این بود که طول کشیدن سرویس دادن رستوران، اسباب خنده و متلک و بازی شد. صدای خنده از آلاچیقمون به بیرون می رفت و همه با دیدن ما می خندیدن. این بنده خدا حاج آقا حیدر هم اینقدر می خندید که گاهی نقش زمین می شد و صورتش مثل لبو سرخ. همه مدت تماشا میکردم که چقدر از عمق جان می خنده. فکر کردم شاید همیشه آدم شاد و خوش خنده ای باشد. اما آخر سر پدر شوهر مرا در آغوش گرفت و گفت: امشب بعد از مدتها از ته دل خندیدم ممنون. چقدر این شب نشینی خوش گذشت.که پدر شوهر من دستش را گرفت و گفت معنی فامیلی یعنی همین... بعدهم به شوخی گفت بیا برگردیم از اول... خلاصه که صبح داشتم از کار جا می ماندم...دیشب صبا در جمعی که همه مشغول حرف زدن و خنده و شوخی بودند، حسابی خودنمایی می کرد. دست می زد و یک سره دد بب مم رر و کلماتی برای خودش می ساخت که از جمع عقب نمانه. دلم می خواد دخترم یک فرد اجتماعی باشه. درست مثل بابابزرگ و باباش که وقتی توی جمعی باشن، اینقدر خوب صحبت می کنند که مجلس گل می کنه و به خوبی می گذره. برای همین تا میشه توی مهمونی و جمع های شلوغ می برمش و دلم می خواد هیچ وقت توی یه جمع احساس غریبی نکنه. اتفاقا حیدر آقا یک دختر 5 ساله هم دارند که اسمش اسماء است و چون این چند روز مسافرت حسابی خسته شده بود، با دیدن صبا سر ذوق آمد.

***

از شیرین کاری های صبا خانم که دیگه گفتن نداره. چی بگم... دست رو دلم نزارید که ... نه بابا اونقدرها هم شدید نیست. ولی خوب ترمز بچه این روزها یا علیه. خوراکش هم کم شده و فقط کالری می سوزنه. دکترش می گفت بزارش توی دلت تا گرمای آغوشت را حس کنه وبهش غذا بده. گفتم آقای دکتر اگه شما تونستی یک بچه کنجکاو را برای چند دقیقه بنشونی روشش را به ما هم یاد بده. یک لقمه می خوره و بدو. همین که 5 دقیقه تو دلم می خوابه شیر می خورده، جای شکرش باقیه. نه اینکه غذا خور نباشه. اما اینکه براش صندلی بزاری، یا سفره بندازی فایده نداره. دلش می خواد در حین اینکه با کنترل و ارگش و عروسکش بازی می کنه، یه چیزی هم بخوره. به قول دختر عموم بازم شکر کن این لقمه را می خوره. آره واقعا تو اقوام بچه هایی هستند که به زور باید تو دهنشون غذا ریخت تا از پا نیافتن. می دونم که اونا اشک مامانشون را درمیارن. راستی صبا خانم صدای چند حیون دیگه را هم یاد گرفته. پیشی که میگه میو میو.خره که میگه ا ا ا. تو تو که میگه جی جی جی. قربونش برم که گفتنی براش زیاده و وقت من کم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۲ ، ۰۹:۰۸
فروغ مهر

تمام راهرو های دانشکده(محل کارم) پر از صندلی شده. آخه حوزه امتحانی کنکوره . اینجا بوی کنکور میاد. بچه ها میان تو دانشکده به این امید که بعد از نشستن رو صندلی های آهنی پشت در کلاس ها و تو راهرو ها، به این کلاس های بزرگ راه پیدا کنند. به این جایی که اسمش دانشگاه است. شاید پس پشت این راهروهای طولانی، امیدهای روشنی برای فردایشان باشد. خصوصاً حالا که بوی بهبود ز اوضاع جهان می شنوم....

امیدوارم لااقل دانشگاه برای نسل آینده و ورودی های جدید کانون آرامش و تفکر و رشد و بالندگی جوانان سرزمینم باشد.

راستی ما هم یک کنکوری داریما... داداش سیاوشم به امید خدا قراره روز جمعه بعد از یک سال تلاش جانانه، از سد کنکور رد بشه.
براش آرزوی موفقیت دارم و امیدوارم همینجا تو دانشگاه خودمون قبول بشه.

***

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۹۲ ، ۰۸:۵۲
فروغ مهر


یکی از دردسرهای همه مامان ها، چه جوری سرگرم کردن بچه شونه. درست مثل اینکه ، چی بپزم، سخت تر از چه جوری پختنه! چه بازی با دختر انجام بدم که سرگرم بشه و خوشش بیاد، سخت تر از زمان و حوصله ای که براش می زاری. واقعا پیدا کردن وسیله ای که یه بچه یک ساله را یک ربع! نه ده دقیقه یه جا بشونه و سرگرمش کنه ممکنه؟! بله! ما یک سوت توی جغجغه های صبا خانم پیدا کردیم و یک بار جلوی دختر سوت زدیم. اونم درست تو زمانی که همه چیز را تقلید می کنه سوت را از دست ما گرفت و شروع کرد به فوت کردن و وقتی دید صدای سوت چقدر براش جالبه! دیگه دست بردار نیست. فکر کنم از بین این همه اسباب بازی، این جغجغه سوتی ، شده محبوب دل بچه ما! شما الان نمی دونید تو گوش من چه صداهاییهههه:)(

****

بابا منم آدمممممممممممممممم! بعضی وقتها خل میشم. بعضی وقتها خسته میشم. از بس تو گوشم صدای جیغ دختری سوت میکشه. روی شونه ام از سر دندونای تیزش کبود شده(دلش می خواد شونه مامانشو بوس کنه اما جوگیر میشه گاز میگیره)!!

یه چند وقت دیگه باید برم برای سرم پوستیش بخرم ! این چهار تا شیوید مو هم به دست دختر کنده میشه! مامان بودن به این نیست که همیشه قربون صدقه بچه بری که! مگه ما کم از مامانمون کتک خوردیم یا فحش! چقدر رعایت نکات اخلاقی کتاب ها! یکم هم روش سنتی تربیت!!! در همین راستا یک سیخونکی پشت پای صبا (یواشکی از باباش) گرفتیم. تا چند ساعت عذاب وجدان ولمون نکرد!

صبا هم یک ساعتی بهم نگاه نکرد!!! تازه اون با من قهر می کنه ! عجب دنیایی شده ها! ما از مامانمون کتک می خوردیم یک ساعت می رفتیم به غلط کردن و ببخشید و ناز کشیدن از مامانه! حالا ما باید ناز این دخترو بکشیم! بله دنیا وارونه شده! خوب چیکار کنم. همش میگم بزرگ میشه عقلش می رسه خوب میشه ولی خوب یه مادر حق خسته شدن داره یا نه! دلم می خواد یک روز تعطیل بخوابممممممممممممم.  واقعا می دونم این اتفاق برای من تا سالهای آینده نخواهد افتاد. خوب نتیجه این که باید خودم را با این شرایط مثل قبل تطبیق بدم و با غر زدن خودم را خسته نکنم:)

****

از امروز ساعت کار میشه تا 1و نیم. آخ اگه همیشه اینجوری بود چی می شد؟! یه روز مامانم بهم گفت برو تربیت معلم یا رشته دبیری بخون معلم بشو. بهترین شغل واسه زن معلمیه! من دور از جون خودم و شما خر! گوش نکردم.

امروز کلا روز غر بود. تا بعد...

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۹۲ ، ۰۹:۴۵
فروغ مهر