برای دخترم:صبا گلی

یادداشت های روزانه مامان صبا

برای دخترم:صبا گلی

یادداشت های روزانه مامان صبا

برای دخترم:صبا گلی

می نویسم تا بدانی دوست داشتنت همه هستی من است. می نویسم تا روزی بخوانی و بدانی دور از تو بودن دلیل بر بی تو بودن نبوده است. می نویسم برای تو دخترم : صبا

پیام های کوتاه
  • ۶ مرداد ۹۲ , ۰۰:۰۰
    قدر

۴ مطلب با موضوع «شانزده ماهگی» ثبت شده است


دو دو رو دو النککو

صبا خانم رفته کوه

آب از جو سنگ از کو

صبا کوچولو پس کو

****

ترانه کوتاهیه ولی آهنگش صبا را به خنده می ندازه.

دختر شیطون من، این روزها عاشق سر به سر گذاشتن و قایمکی شیطونی کردن و فرار کردنه. دیروز به مناسبت روز جهانی کودک چند ساعتی آزادی کامل داشت تا هر کاری دوست داره انجام بده و من بهش نگم : نه نه نه

اونم اینقدر خوشحال شد که در نهایت دستاوردهای زیر حاصل شد:

کف آشپز خونه با ماست و دوغ یکی شد...

تشکم خیس آب شد (آب بازی یکی از لذت های عجیب صباست)

تمام سی دی ها و نوارهای کاست وسط اتاق پخش شد و دقایقی به پیاده روی بر روی آنها گذشت...

از صورت تا نوک پام مورد صدمات گاز گازی قرار گرفت...

و در کل به روح اون که روز جهانی کودک را در تقویم ثبت کرد درود و سلام فرستادیم....

البته یه خواب خوب و ناز بعد از کلی بازی و شیطنت نصیب دختر شد...

منم که جنازهههههههههههههههههههههههه. روز جهانی کودک مبارک

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ مهر ۹۲ ، ۱۱:۲۸
فروغ مهر

بعضی از دست خطها را میشه در موزه ملی نگهداری کرد. شناسنامه دار کرد و واقعا یه لوح تقدیر بدخطی به صاحبان این آثار ماندگار داد....این پیشنهاد را همینجا داشته باشید تا بعد...

***

صبا خانم صاحب یک جفت کفش کتانی قرمز با مارک پرنده های عصبانی و یک دست لباس پاییزی در همین طرح شدند! صبا توی سیسمونی 2، 3 جفت کفش داره . تا الان 3 جفت از این کفش ها را پوشیده و این چهارمین کفش دختره. تصمیم گرفتم ساک نوزادی صبا را به یک گنجینه شخصی براش تبدیل کنم. مثلا اولین لباسی که باهاش از بیمارستان اومد خونه، اولین کفشی که باهاش راه افتاد، اولین سایز پوشکی که بست اولین پستونکش،همه اینا را تو ساکش نگه می دارم و یک روزی نشونش میدم تا از یادآوری دوران کودکیش لذت ببره. یادم میاد روز عروسی داداشم، مامانم براش یه سورپرایز داشت. یک جفت کفش مردانه خوشکل مشکی و ورنی از بچگی سروش روی خنچه لباس دامادیش گذاشته بود. همه کلی کیف کردن که وای این کفش را هنوز نگه داشتین. نگه داشتن این چیزها یادآوری خاطرات خوبه و ارزش داره.

****

وقتی اتفاقات بد، پشت سر هم ردیف میشن، برای آروم کردن خودت اسمش را میزاری قضا و قدر... حالا انداختن تقصیر گردن این قضا و قدر بدبخت چقدر درسته، اما هیچ وقت نمیشه پیش بینی کرد که تا کجا ادامه پیدا می کنه...بعد از چند روز ویروس کشی و مقابله با بیماری که این روزها خیلی هم در بین بچه ها و بزرگترها شایع شده، مشکلات ناشی از دراوردن دندانهای آسیاب، چند شب پیش صبا خانم با صورت رفت تو میز پذیرایی و خون از لبش جاری شد. تمام بدنم یخ زده بود. تنها کاری که کردم سریع یک گاز استریل از تو جعبه برداشتم و روش را فشار دادم. در حالت عادی اگه این ان اتفاق برای کسی می افتد من تماشا می کردم ولی اون وقت سریع خودم را جمع و جور کردم. خون که بند اومد دختر از بس گریه کرد خوابش برد. اما من بودم و فشار پایین و دل دردی که از سر هول و اضطراب به جونم افتاده بود و ولم نمی کرد. صبح لبهای دختر یک نخود بادکرده بود و دیدیم که پشت لبش تاول زده. بمیرم که چه دردی کشیده. تو این اتفاق سهم من از پیشگیری ماجرا این بود که حالا که دختر تند تند و بی هوا میدوه هرچی جلوی راهش هست بردارم . اما بی تفاوت بودم. حالا میز را گذاشتم کنار اتاق و به خودم گفتم : قضا و قدر تو سرت بخوره. خونه ات را ایمن کن...

با وجود یک دختر تیز پا باید یک خونه ایمن داشت...

روز جمعه با صبا رفتیم دم مغازه. یه پسر کوچولو تقریبا هم سن و سال صبا، یکم هم بلندقدتر اومد. اسمش عرفان بود. صبا افتاده بود دنبال عرفان و می خواست بوسش کنه. (موفق هم شد)اون پسره هم بد اخلاق و غد!!! فرار می کرد و خودش را می گرفت. ما مامان ها هم به هم دیگه نگاه می کردیم.(مامان پسره قند تو دلش آب شده بود دختر ما افتاده دنبال پسرش ، ما هم که حال و روزمان معلومه! عجب روزگاری شده والا!!) هی صبا خانم بزرگ شدی نخوای از این کار بکنی که حالتو میگیرم.:))

****

این روزها در موقعیت خاصی از حوادث دانشگاهی هستیم. تغییر و تحولات داره به یه سمت و سوی خوبی پیش میره. تو ذهنم برنامه هایی دارم که نیاز به مشاوره و حمایت داره. امیدوارم همه چیز بر وفق مراد شود.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۲ ، ۱۳:۲۲
فروغ مهر


آخرین باری که از مامانم کتک خوردم را یادم نمیره! غرورم شکسته بود! گناهکار بودم! با وجود اینکه سنی نداشتم ولی می دونستم کارخیلی بدی کردم. اما فکر می کردم مامانم دلش خنک شده! بهش حق نمی دادم ! باهاش قهر کردم. اما بالاخره اون بود که اومد دست رو سرم کشید و گفت دیگه تکرار نکن. دیشب حال مامانم را فهمیدم. برای اولین بار صبا را زدم!! خیلی حالم بده. هرچی بوسش کردم آروم نشدم. غرورم له شده بود. اشک های دخترم راه نفسم را بسته بود. پشیمون بودم و راهی برای جبران نبود. دلم می خواستم صد بار بزنم تو گوشم. چرا اون کار را کردم! من مامان بدی شدم؟!

براش نوشتم که یه روزی حتماً بخونه، دیگه هرگز هرگز هرگز دستم بشکنه اگه بخوام بزنمش. دخترم منو ببخش. هیچ بهانه ای نمیارم. خستگی، مریضی های تو، بی اعصابی من، هیچ دلیل نمیشه که من وقتی انگشتم را با اون دندونهای تیزت سفت گاز میگیری، اینقدر سفت که خون بیاد، من بزنمت. دخترم مامانت را ببخش...

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۹ مهر ۹۲ ، ۰۸:۴۵
فروغ مهر

دو شب پشت سر هم بیداری، بیداری مطلق. بیداری که حتی اگه پلکهام سنگین می شد یخ روش می ذاشتم... صبای من تب کرده بود. شب اول به خاطر خوردن آش دلش سنگین بود و توی خواب دچار تهوع شد. دائم به خودش می پیچید و بی تابی می کرد. تا صبح همینجور چشمم بهش بود. مبادا دوباره تو خواب بالا بیاره. چند بار دیگه هم تکرار شد و صبح تقریبا حالش بهتر بود. جمعه که دیروز باشه، پدربزرگ و عمه خانم مهمان ما بودند. صبا صبح رفت حمام و هوای گرگ به بچه ام زد. تا عصر با پسر عمه حسابی بازی کرد. خواب از چشمش پریده بود .دم غروب بدنش شد آتیش. تمام روز لب به غذا نزد و بی اشتها بود . حتی با شیر هم میونه ای نداشت و سراغش را نمی گرفت. بچه ام سابقه نداشت که غذا را توی دهنش نگه داره و بده بیرون. ترسیده بود و هنوز دلش سنگین بود. بالاخره مهمان ها که رفتند صبا هم خوابید. اما تا صبح بشه، 30 بار تغییر حالت داد و بی تابی کرد. یک بار هم با تهوع از خواب بیدار شد و همان برنامه ... منم از ترس اینکه مبادا در خواب همان اتفاق شب قبل تکرار بشه خوابم نبرد. دم صبح که صبا خوابید دقایقی را خوابیدم. تبش کم شده بود و دلش شیر می خواست. قرار نبود سرکار بیام اما مامانم آمد و با خودش بردش . گفت به بچه ام می رسم تو هم برو سرکارت. دلم اما الان پیش صباست.  

******

برای منی که خواب قبله دوممه! این دو شب بی خوابی عین عبادت بود. نشده بود تا حالا که صبا تب کنه. یا توی خواب دچار چنین وضعیتی بشه. خودم مقصر بودم الان عذاب وجدان گرفته ام. بی دقتی خودم بود که آش نذری که در خانه آوردن و معلوم نبود با چه حبوباتی درست شده را به خورد بچه دادم. بعدش هلو خورد. بعدش گفتم بچه ام خوش خوراکه و خودم چشمش زدم! مادر و پدرها بیشتر از هر کسی بچه خودشون را چشم می کنن و من یکی از معتقدین سرسخت این مسئله چشم و نظر هستم و به کرات این اتفاق برام افتاده. خدایا ، صبا جونم مامان بی تجربه ات را ببخش.:((

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۲ ، ۱۰:۰۶
فروغ مهر