برای دخترم:صبا گلی

یادداشت های روزانه مامان صبا

برای دخترم:صبا گلی

یادداشت های روزانه مامان صبا

برای دخترم:صبا گلی

می نویسم تا بدانی دوست داشتنت همه هستی من است. می نویسم تا روزی بخوانی و بدانی دور از تو بودن دلیل بر بی تو بودن نبوده است. می نویسم برای تو دخترم : صبا

پیام های کوتاه
  • ۶ مرداد ۹۲ , ۰۰:۰۰
    قدر

۹ مطلب در مرداد ۱۳۹۲ ثبت شده است

امروز 48 نفر بازدید کننده داشته این وبلاگ!!! بدون اینکه ردی بزارید میاید و میرید؟!!!
اینجا چه خبره؟ لاقل نظر بدید بدونم خواننده این وبلاگ کیه؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۲ ، ۱۲:۱۸
فروغ مهر

چندروز پیش یکی از استادهای دانشگاه از من در مورد اتوماسیون راهنمایی خواست. من هم همه توضیحات و اقدامات مربوط به خودم را در اختیارش گذاشتم. روز بعدش مراجعه کرد و از میزان افزایش سرعت و پیگیری در کارش راضی بود و از من تشکر کرد. من هم گفتم این وظیفه من بوده و کار فوق العاده ای نکرده ام. گفت نه خانم شما می توانستید این کار را انجام ندهید مثل خیلی ها که نمی کنند. لااقل الان گفتن به من مربوط نیست یا کار من نیست خیلی ساده شده! راست می گفت. این جمله را بارها از زبان برخی همکارها شنیده بودم ولی واقعا اگر این کار، جزو وظایف یا تعهدات من هم نباشد، که البته به نظرم هست، بازهم اگر فردی از من درخواست همکاری داشته باشد، نمی توانم خواسته او را انجام ندهم. این جزو خصوصیات اخلاقی و کاری من بوده و هست ...

***

بالاخره صبا خانم بااین چشم بستن تا حدودی کناراومده. ولی دقیقا 3- 4 ساعت از وقت من بی وقفه با اون می گذره. باید مراقب باشم زمین نخوره! چشم بندش را نکنه و حوصله اش سر نره. برای همین حسابی با دختر کوچه گرد شدیم. عصر که میشه سوار ماشین میشیم و می زنیم بیرون. اینقدر سرش را گرم می کنم که یادش بره چشمش بسته است. اما اینا که گفتم مهم نیست. این روزها حس و حال مادرهایی که بچه هاشون یک مشکل جسمی دارن را به خوبی درک می کتم. وقتی تو خیابانون از کنارت رد میشن و با ترحم میگن اخی چشمش چی شده؟! وای بچشون را نگاه! الهی چشمش کور شده!؟؟! برای چی بستن چشمش را!! بعد فکر می کنم یک پلاکارد بزنم گردن صبا بنویسم من کور نیستم!!! من انحراف چشم دارم. باید چشمم را ببندیم. تا زود خوب بشوم! لطفا سوال نفرمائید!!!!

یا اینکه به حرفهای آدمهایی که از کنارم رد میشن توجهی نداشته باشم و بگم در دروازه را میشه بسته و دهن مردم را نه!

راستی ما چه مردمی هستیم؟!شاید اگه منم یه بچه ای میدیم که چشمش را بستن، دلم براش می سوخت، اما بلند بلند نمی گفتم. چپ چپ نگاهش نمی کردم! نگاه پرسشگر و کنجکاو خیلی زشته.

****

صبا خانم در پانزده ماهگی: حسابی جیغ می زنه! توی تقویم رشدش نوشته این جیغ زدن طبیعیه چون می خواد با شما ارتباط برقرار کنه. وقتی جیغ می زنه بهش بگین، عزیزم من صداتو می شنوم. آروم بگو. من پیشتم! اینقدر بگین تا متوجه بشه حرفاش را درک می کنید.

یه اتفاقی شب گذشته افتاد که برای خودم حسابی جالب بود. صبا خوابش نمی برد و داشت کلافه می شد. گذاشتم روی دلم و شروع کردم قصه شنگول و منگول را براش با صداهای خاص تعریف کردن. این اولین بار بود که یک قصه را اینقدر آروم می نشست و تا آخرش می شنید. تا حالا اصلا برای شنیدن قصه آماده نبود و هر بار که شروع می کردم فرار می کرد. اما انگار شنگول و منگول به دلش نشست. منم با حوصله تا آخر قصه را براش با جزئیات تعریف کردم، چشمام سنگین شده بود، دلم می خواست خلاصه اش کنم اما از آنجاییکه باباش حافظه خیلی خوبی داره، و داشت تماشا می کرد سعی کردم قصه گوی صالحی باشم.بنابراین آخر قصه باباش خوابش برد، اما دختر همچنان با خودش و خوابش درگیر بود...

***

جشن عقد نوه عمه ام نزدیکه. جمعه نیلوفر هم به جمع متاهل ها می پیوندد. نیلو را خیلی دوست دارم. دختر با وقار و متین و زیبایی است. امیدوارم خوشبخت بشه.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۲ ، ۰۹:۳۶
فروغ مهر

دوستم هاجر عزیز، در پیامی برای نوشته قبلی من چنین نوشته است:

"این جمله ها منو یاد قضاوت کسی انداخت که نابینایی رو اطراف دهی دید و گفت همه مردم این ده کورند.... قضاوت ناپخته، شتاب زده و غیرمنصفانه ایه در مورد تهران. فکر نمیکنم با یکی دو روز یا حتی یکی دو ماه میهمان بودن بشه در مورد این شهر به این بزرگی و مردمش قضاوت کرد. هزار دلیل باعث سیل مهاجرت به این شهر شده و تبعاتشم دستفروشی و... است که البته مطمئن باش این دستفروشا به نون شب که محتاج نیستن هیچ خیلی هم از مغازه داری که پول اب و برق و اجاره و مالیات و... میده هزینه هاشون کمتر و سودشون بیشتر.
در کل تهران حداقل از 12 سال پیش تا حالا که من ساکنش شدم پیشرفتای غیرقابل انکاری داشته . کاش سیاست تمرکز زدایی که اگه خوب اجرا بشه از کارای خوب دولته، زودتر به مرحله اجرا دربیاد تا مردم مجبور نباشن از شهرستان بیان تهران به خاطر یه دکتر یه دارو یه بیمارستان یه کار خوب وهزار تا چیز دیگه و اینقدر بهشون سخت بگذره که حق میزبانی این شهر رو نادیده بگیرن. هر چی باشه ما شهرمون رو خیلی خیلی زیاد دوست داریم. "

****

دوست عزیزم. دیدن صحنه هایی از آشفتگی و همهمه شهر تهران، شهری که اسم پایتخت را به خود گرفته، دل آشوب من از روند معالجه دخترم که باعث شده بود، از اصفهان به تهران بیاییم و باعث چنین قضاوتی (شاید شتابزده) شد. در حالیکه شما نوشتید، این دستفروش ها وضعشان از مغازه دارها بهتره، و تهران پیشرفتهای بزرگی کرده، منکر این قضیه نیستم اما به عنوان پایتخت این روند، شهرنشینی، در یک کلان شهر نگران کننده است. با بقیه حرفهات موافقم . اما در مورد میزبانی شما که باید گفت: سنگ تمام گذاشتید. ناحقی نمی کنیم اگر اونجا مهمان شما و همسر بزرگوارتان نبودیم، مطمئناً به جای پایتخت لعنتی، دو تا فحش آبدار هم بخودمان می دادیم!!!

****

من در نوشته قبلی نتوانستم درست مقصودم را بیان کنم و از همه خوانندگان این وبلاگ و به خصوص هاجر عزیز غذر خواهی می کنم. تهران خاصیت هایی داره که این روند را به وجود آورده، حضور بیشتر وزرات خانه ها و ارگان های رسمی کشور، به طور بالقوه یک شهری ساخته که روزانه مهاجران بیشماری در خود می پذیرد. مهاجرانی از یک روز تا 365 روز... مراکز درمانی معتبر و پزشکان سرشناس کشور هم در پایتخت ساکن هستند. البته خوب این دلیل نمی شود که اصفهان یا شهرهای دیگر از وجود پزشکان سرشناس و معتبر بی نصیب باشند ولی باور عمومی هم به این روند کمک کرده است. از سوی دیگر، تهران مرکز داد و ستد کشور است و رفت و آمد بازاریی ها و تجار و مسافرین داخلی و خارجی در این شهر فضای پرکار و پر همهمه ای را در آن ایجاد کرده است. در کل به نظرم می آید، تهران برای مردمی که به خوی یک شهر کاری، عادت دارند، روحیه کار و کار و سازندگی دارند و البته تهران را خیلی خیلی خیلی ... دوست دارند، حتما بهترین شهر دنیاست بر منکرش لعنت...

اما برای ما اصفهانیها در نهایت قدم زدن کنار آرامش آب زاینده رود( حتی خشکیده اش)، خنکای چهارباغ بالا و پایین و هشت بهشت طلایی، بزرگترین پایتخت و بهشت دنیاخواهد بود...

*******

یه ویروس عجیب غریب برای بچه های کوچیک اومده، که سیستم گوارش بچه را بهم میریزه. صبا هم البته دچار این ویروس مرموز شده قبل از اینکه پیش دکترش ببریم این چند روز با ماست و آب سرم و طب خانگی تلاش خودمان را کردیم ولی برای اطمینان پیش دکتر رفتیم و گفت مطمئناً همین کارها باعث شده که این ویروس در بدن بچه قوی نشه و گرنه خدایی نکرده کارش به بیمارستان و سرم می کشید( حواستون را به بچه ها در این تابستان گرم جمع کنید) خلاصه همان طب خانگی به علاوه دستورات خاص پزشکی از جمله دوری از گرما ؛ نوشیدن آب زیاد و ماست پروبیوتیک ! نتیجه ملاقات ما با آقای دکتر فیض عزیز شد. ماست پروبیوتیک را حتما امتحان کنید.علم پیشرفت کرده. بنابراین این چند روز تعطیلات ما همش به مراقبتهای تخصصی و پوست بکنی گذشت.  در نهایت دیروز که کمی بهتر شد، در خودم یک توانایی جدید کشف کرده بودم. اینکه بدون حضور مامانم، همسرم و همه، توانایی مراقبت و اداره بچه ام را دارم تا اون را از این بیماری ها و امراض محافظت کنم. سخته ولی نتیجه اش اینه که من به یه مادر با تجربه تبدیل میشم. امیدوارم بدست آوردن تجربه بعد از این با این مریضی ها و ویروس ها نباشه. در این مورد ما اووووووستاد شدیم:) به قول دهه هفتادی ها :خخخخخخخخخخ

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۰۲
فروغ مهر

تهران را دوست ندارم. هر بار که به آنجا رفته ام دلم می خواسته زود بار و بندیل بردارم و فرار کنم. از شلوغی، همهمه و آشفتگی این شهر بیزارم. دوستی داشتم که برای دو روزی که جهت ویزیت صبا گلی به تهران رفته بودیم مهمان او بودیم. خدا را شکر منزل او نزدیک بیمارستان و مطب پزشک بود و قرار نبود در این شهر شلوغ سرگردان باشیم. آنهم با وجود صبای کوچکم. در یکی از مسیرها با همسر تصمیم گرفتیم از مترو استفاده کنیم. ایستگاه شوش یک سری آدم ریختند تو مترو که من و همسر با نگاه حیران به هم خیره شدیم! باطری 4 تا 1000 تومن! ریمل اورال- روژ لب شانل 10000 تومن! روسری، لیف،.... بازار مکاره ای شد مترو که خدا می داند. چند سال پیش از مترو استفاده کرده بودم و اصلا از این خبر ها نبود. ولی این صحنه ها بیشتر و بیشتر پس رفت پایتخت را نشان می داد. پایتختی که مردمش باید از صبح تا شب سگ دو بزنند تا بتوانند از پس مخارج زندگی برآیند. زندگی نه برای زندگی ، زندگی برای پول، برای اینکه یک شب گرسنه نمانند. برای اینکه اجاره بهای سنگین خانه شان را تامین کنند. (خانه هایی از 30 متر به بالا)

ساعت 7 صبح دم بیمارستان فارابی (که برای معاینه چشم صبا نوبت می خواستیم) رسیدیم.برای ساعت 12 نوبت گرفتیم و به همان نشان تا ساعت 2 منتظر بودیم. بعد وارد یک راهرو با چند کانکس معاینه شدیم. آقای رزیدنت و آقای پزشک آنجا بودند. اول رزدینت شرح حال گرفت. بعد آقای دکتر و شروع کردند با هم پچ پچ خارجکی پزشکی کنند. منم که گوشم را تیز کرده بودم ببینم از حرفهاشون چیزی سردر میارم عصبانی شدم. گفتم یکی به من بگه مشکل صبا چیه. باز هم جوابی نگرفتم فکر کنید این رفتار برای یک مادر نگران چقدر می تونه استرس زا باشه. بعد به من گفتن ببرمش قطره بریزم توی چشمش و بیست دقیقه بعد مراجعه کنم. اینکارم به مکافات انجام دادیم. یک چشمش را هم بستن. این وضعیت و گریه های صبا اصلا قابل درک برایم نبود. از دکتر خواستم برایم توضیح دهد که مشکل صبا چیست اما به من گفت بروم برای بینایی سنجی! حسابی آشفته شدم. گفتم آقای دکتر دختر من بینایی اش که مشکلی ندارد، من اصلا برای موضوع دیگری آمده ام. باور کنید در فاصله بیست دقیقه فراموش کرده بود که دخترم را برای چه نزد او آورده ام. وضعیت را به همسر گفتم و بچه را برداشتیم و از بیمارستان زدیم بیرون. حسابی عصبانی بودیم. آمده بودیم پایتخت ، یکی از مراکز برجسته چشم پزشکی ایران بعد حتی یک جواب درست و حسابی هم به ما ندادن! دکترهایی که سرخودشان معطل بودند و رزیدنت هایی که قرار بود مثل آنها شوند!!!

خدا را شکر برای صبا از قبل از دکتر خدائیانی وقت گرفته بود.انسانی شریف و پزشکی متعهد. امیدواربودم مثل رزومه اش و این سایت باشد تا لاقل یک جوابی از او بگیریم. سریع مراجعه کردیم مطب. چند نفری جلوی ما بودند. هرکدامشان تقریبا یک ربع تا بیست دقیقه داخل بودند. نوبت ما شد. سریع بدون اینکه من توضیح دهم دکتر با توجه به ایمیلی که برایش فرستاده بودم، شروع به پرسیدن سوال از من کرد و بعد معاینه ای به روشی بسیار تخصصی و جدی.

درنهایت بعد از چکاپ وضعیت به ما توضیح داد که چشم راست صبا دچار درصدی تنبلی است. برای اینکه دید بهتری در این وضعیت داشته باشد سرش را کج می کند! همین؟!

برای رسیدن به این جواب ساده ما 10 ماه دویده بودیم. تشخیص های عجیب و غریب شنیده بودیم. فیزیوتراپی، عکس برداری، ام آر ای، تنها یک دکتر که اونم واقعا برای صبا وقت گذاشت، تشخیص داد که صبا باید مشکلی در چشمش باشد که سرش را کج نگه می دارد.

چشم پزشک های اصفهان برای این تنبلی چشم، به ما گفته بودند باید عمل شود. همین حالا هم. اما دکتر خدائیانی به ما گفت: یک ماه چشمانش را متناوب می بندیم و بعد مراجعه می کنیم. شاید مدتی هم عینک بزند.

واقعا یک خواهش بزرگ دارم از پزشک های کشورم. بابا اگه چیزی را سر در نمیارید، بی خودی حدس و گمان و تشخیص های تخیلی تحویل مردم ندهید. این حرفها استرسزاست. لطفا ، به یک متخصص معرفی کنید و راحت بگویید کار من نیست. اینجوری ارج و مقامتان هم سرجایش می ماند. می فهمیم که از روی حدس و گمان نسخه نمی پیچید.

خلاصه که از تهران زدیم به سمت دریا. یه نفسی تازه کردیم. دوشب محمود آباد در کنار ساحل بکر بودیم و خوشگذروندیم و بی خیال همه این ماجراهایی که در این مدت فشارش روی ما بود شدیم. انرژی گرفتیم و کمر همت بستیم برای اصلاح چشم تنبل، دختر تنبل خانم ما.

****

غافل از اینکه تازه اول ماجراست. به نظر شما چه جوری میشه چشم بچه را بست؟! اصلا نمیشه؟! شاید بشه؟! به سختی میشه؟! واقعا سخته!!!! هنوز موفق نشدیم... و این ماجرا ادامه داره....خدایا کمکم کن.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۲ ، ۰۹:۱۴
فروغ مهر

سفر ما به تهران و شمالshomal92

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۲۷
فروغ مهر
فریاد فریاد برهان ما را از آتش اى پروردگار من...
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مرداد ۹۲ ، ۰۰:۰۰
فروغ مهر

احسان علیخانی با این برنامه ماه عسلش حسابی مرا متفکر کرد.روزی که مهمان برنامه اش پدر و بزرگ و مادربزرگ مهربانی بودند که مهمان خانه سالمندان بودند، یک حرفی لابه لای حرفاش زد که زنگ خطری بس جدی برای ما بود. گفت:(نقل به مضمون) : شما که بچه اتون را می برید، دم مهد پیاده می کنید میگید مامان بابا کار دارند، برو تو مهد . انتظار اینم داشته باش که یه روزی اونا تو را دم خانه سالمندان پیدا کنند و بگند مامان بابا ما کار داریم شما برید خانه سالمندان!!!!! عجب حرف بدی !!!!! لحظه اول حسابی کلم داغ کرد. گفتم خوب آخه اگه اون بچه مثل تو غد و زبون نفهم بار بیاد ، شاید ... ولی بچه ای که من بزرگ می کنم می دونه که منی که صبح به صبح با دلهره و غصه ازش دور میشم، همش به خاطر اینه که ناچارم...باید با بابا هر روز صبح از خونه بزنیم بیرون و به این فکر کنیم که چرخ زندگیمون بچرخه واسه اون. فقط واسه اون. حالا اگه به این نقطه از درک نرسه که کار کردن مامان و بابا و مهد رفتن اون بخشی از زندگی تو این دنیاست، همون بهتر که من برم خانه سالمندان سرم را بزارم بمیرم با این بچه تربیت کردنم!!!!!

یک نگاه دیگه هم میشه به این جمله داشت... اینکه من اینقدر از بچم فاصله بگیرم و از تربیتش دور بشم که خوب اونوقت مسلما جواب بی مهری به بچه ها، به خودمون برمیگرده! اما آیا واقعا مهمون های اونروز برنامه کسایی بودن که در تربیت بچه هاشون شکست خوردن!! بعضی از همین عزیزهایی که توی خونه سالمندان هستن ، بچه هایی تربیت کردن مثل دسته گل. مهندس، دکتر، کار و بار چاق! اصیل. اما اونا به میل و خواست خودشون رفتن خانه سالمندان. یا نه اگه رفتن اونجا ، برای اینکه درک می کنن دست و پاگیر رشد و پیشرفت بچه اشون نمی شند. بچه ها هم هر هفته بهشون سرمیزنن و هواشون را دارن. البته قصه های متقاوتی میشه از این خانه سالمندان نوشت... روی خوبش را که ببینی اینجوریه!!! با اینکه همه ما دوست داریم مادربزرگها و پدربزرگهامون کنارمون باشن و از وجودشون لذت ببریم...اما زندگی گاهی اونقدرها هم شیرین نیست.

****************

در دو روز گذشته حسابی با دختر خوش گذروندیم. دیدن صحنه هایی از شیطنتهای تازه اش بهم روحیه خوبی داد. مثلا برنامه کودک که شروع میشه، با آهنگش شروع می کنه دست دستی کنه و یه ژست رقصی هم به خودش میده. یا اینکه عاشق کلیپ تولدش شده و روزی بیست بار میبینه. هر بار هم به عکس بابابزرگ،آقا جان، ارسلان پسرعمه که میرسه کلی دست میزنه و ذوق می کنه. خوشحالم که یه چیزی ساختم که ازش اینقدر لذت میبره.تصمیم گرفتم کلیپ دوم را هم برای 18 ماهگی آماده کنم. اینه که این دو روز همش دست به دوربین بودم و شکار لحظه ها داشتم . نمونه اش را در پست قبلی مشاهده کردید!!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۲ ، ۰۹:۱۶
فروغ مهر

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ مرداد ۹۲ ، ۱۶:۵۷
فروغ مهر


قدیم ترها،مادربزرگ هامون حال و حوصله ی عجیبی داشتند. پای سفره دلشون که می نشستیم، پر بود از حکایت وقصه که گوش به گوش و نسل به نسل به آنها رسیده بود و حالا برامون زمزمه می کردن. بعضی هامون، هنوز از داشتن این مادربزرگ ها محروم نیستیم و باید قدرشون را بدونیم. باید بشینیم پای قصه هاشون، ضبط کنیم، بنویسیم و ما هم در این چرخه فرهنگی عقب نمانیم. نقش راویان قصه، در ماندگاری و انتقال آن به آینده بسیار چشمگیربوده و هست. من و خیلی از شماها که مادربزرگهامون به رحمت خدا رفتن گاهی میشینیم و به خاطراتشون فکر می کنیم. من یکی از قصه های مادربزرگم را به خاطر میارم که بار فرهنگی عجیبی با خودش داره. قصه ای که وقتی در کودکی می شنیدم لحن بیان و آهنگش هر بار برام تازه بود و می خواستم مادربزرگم همان را برایم بیان کند، و حالا که جوان شده ام و مادر، هم معنای آن برایم عمیق تر و باورپذیرتر شده است و هم دوست دارم آن را برای کودکم بیان کنم. با اینکه می دانم فرسنگ ها از تصورات ذهنی بچه های این دوره زمانه دور است. قصه ای که در آن یک مبارز، قهرمان و پرنسس افسانه ای نباشه ، برای اونها شنیدنی نیست. اما روایتی که برای شما می نویسم را نمی دانم کسی شنیده است یا نه؟ اما دوست دارم اگر کسی نقل قول دیگری از این قصه می داند برایم بنویسید. خوب است که گاهی قصه های مادربزرگ ها را از ذهنمان روی کاغذ بیاوریم، این قصه ها شاید در هیچ کتابی نباشد، و آینده به این تاریخ شفاهی، نیازمند است. اول قصه را بشنوید و بعد توضیحاتش:

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۳۹
فروغ مهر