برای دخترم:صبا گلی

یادداشت های روزانه مامان صبا

برای دخترم:صبا گلی

یادداشت های روزانه مامان صبا

برای دخترم:صبا گلی

می نویسم تا بدانی دوست داشتنت همه هستی من است. می نویسم تا روزی بخوانی و بدانی دور از تو بودن دلیل بر بی تو بودن نبوده است. می نویسم برای تو دخترم : صبا

پیام های کوتاه
  • ۶ مرداد ۹۲ , ۰۰:۰۰
    قدر

۸ مطلب با موضوع «چهارده ماهگی» ثبت شده است

دوستم هاجر عزیز، در پیامی برای نوشته قبلی من چنین نوشته است:

"این جمله ها منو یاد قضاوت کسی انداخت که نابینایی رو اطراف دهی دید و گفت همه مردم این ده کورند.... قضاوت ناپخته، شتاب زده و غیرمنصفانه ایه در مورد تهران. فکر نمیکنم با یکی دو روز یا حتی یکی دو ماه میهمان بودن بشه در مورد این شهر به این بزرگی و مردمش قضاوت کرد. هزار دلیل باعث سیل مهاجرت به این شهر شده و تبعاتشم دستفروشی و... است که البته مطمئن باش این دستفروشا به نون شب که محتاج نیستن هیچ خیلی هم از مغازه داری که پول اب و برق و اجاره و مالیات و... میده هزینه هاشون کمتر و سودشون بیشتر.
در کل تهران حداقل از 12 سال پیش تا حالا که من ساکنش شدم پیشرفتای غیرقابل انکاری داشته . کاش سیاست تمرکز زدایی که اگه خوب اجرا بشه از کارای خوب دولته، زودتر به مرحله اجرا دربیاد تا مردم مجبور نباشن از شهرستان بیان تهران به خاطر یه دکتر یه دارو یه بیمارستان یه کار خوب وهزار تا چیز دیگه و اینقدر بهشون سخت بگذره که حق میزبانی این شهر رو نادیده بگیرن. هر چی باشه ما شهرمون رو خیلی خیلی زیاد دوست داریم. "

****

دوست عزیزم. دیدن صحنه هایی از آشفتگی و همهمه شهر تهران، شهری که اسم پایتخت را به خود گرفته، دل آشوب من از روند معالجه دخترم که باعث شده بود، از اصفهان به تهران بیاییم و باعث چنین قضاوتی (شاید شتابزده) شد. در حالیکه شما نوشتید، این دستفروش ها وضعشان از مغازه دارها بهتره، و تهران پیشرفتهای بزرگی کرده، منکر این قضیه نیستم اما به عنوان پایتخت این روند، شهرنشینی، در یک کلان شهر نگران کننده است. با بقیه حرفهات موافقم . اما در مورد میزبانی شما که باید گفت: سنگ تمام گذاشتید. ناحقی نمی کنیم اگر اونجا مهمان شما و همسر بزرگوارتان نبودیم، مطمئناً به جای پایتخت لعنتی، دو تا فحش آبدار هم بخودمان می دادیم!!!

****

من در نوشته قبلی نتوانستم درست مقصودم را بیان کنم و از همه خوانندگان این وبلاگ و به خصوص هاجر عزیز غذر خواهی می کنم. تهران خاصیت هایی داره که این روند را به وجود آورده، حضور بیشتر وزرات خانه ها و ارگان های رسمی کشور، به طور بالقوه یک شهری ساخته که روزانه مهاجران بیشماری در خود می پذیرد. مهاجرانی از یک روز تا 365 روز... مراکز درمانی معتبر و پزشکان سرشناس کشور هم در پایتخت ساکن هستند. البته خوب این دلیل نمی شود که اصفهان یا شهرهای دیگر از وجود پزشکان سرشناس و معتبر بی نصیب باشند ولی باور عمومی هم به این روند کمک کرده است. از سوی دیگر، تهران مرکز داد و ستد کشور است و رفت و آمد بازاریی ها و تجار و مسافرین داخلی و خارجی در این شهر فضای پرکار و پر همهمه ای را در آن ایجاد کرده است. در کل به نظرم می آید، تهران برای مردمی که به خوی یک شهر کاری، عادت دارند، روحیه کار و کار و سازندگی دارند و البته تهران را خیلی خیلی خیلی ... دوست دارند، حتما بهترین شهر دنیاست بر منکرش لعنت...

اما برای ما اصفهانیها در نهایت قدم زدن کنار آرامش آب زاینده رود( حتی خشکیده اش)، خنکای چهارباغ بالا و پایین و هشت بهشت طلایی، بزرگترین پایتخت و بهشت دنیاخواهد بود...

*******

یه ویروس عجیب غریب برای بچه های کوچیک اومده، که سیستم گوارش بچه را بهم میریزه. صبا هم البته دچار این ویروس مرموز شده قبل از اینکه پیش دکترش ببریم این چند روز با ماست و آب سرم و طب خانگی تلاش خودمان را کردیم ولی برای اطمینان پیش دکتر رفتیم و گفت مطمئناً همین کارها باعث شده که این ویروس در بدن بچه قوی نشه و گرنه خدایی نکرده کارش به بیمارستان و سرم می کشید( حواستون را به بچه ها در این تابستان گرم جمع کنید) خلاصه همان طب خانگی به علاوه دستورات خاص پزشکی از جمله دوری از گرما ؛ نوشیدن آب زیاد و ماست پروبیوتیک ! نتیجه ملاقات ما با آقای دکتر فیض عزیز شد. ماست پروبیوتیک را حتما امتحان کنید.علم پیشرفت کرده. بنابراین این چند روز تعطیلات ما همش به مراقبتهای تخصصی و پوست بکنی گذشت.  در نهایت دیروز که کمی بهتر شد، در خودم یک توانایی جدید کشف کرده بودم. اینکه بدون حضور مامانم، همسرم و همه، توانایی مراقبت و اداره بچه ام را دارم تا اون را از این بیماری ها و امراض محافظت کنم. سخته ولی نتیجه اش اینه که من به یه مادر با تجربه تبدیل میشم. امیدوارم بدست آوردن تجربه بعد از این با این مریضی ها و ویروس ها نباشه. در این مورد ما اووووووستاد شدیم:) به قول دهه هفتادی ها :خخخخخخخخخخ

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۰۲
فروغ مهر

تهران را دوست ندارم. هر بار که به آنجا رفته ام دلم می خواسته زود بار و بندیل بردارم و فرار کنم. از شلوغی، همهمه و آشفتگی این شهر بیزارم. دوستی داشتم که برای دو روزی که جهت ویزیت صبا گلی به تهران رفته بودیم مهمان او بودیم. خدا را شکر منزل او نزدیک بیمارستان و مطب پزشک بود و قرار نبود در این شهر شلوغ سرگردان باشیم. آنهم با وجود صبای کوچکم. در یکی از مسیرها با همسر تصمیم گرفتیم از مترو استفاده کنیم. ایستگاه شوش یک سری آدم ریختند تو مترو که من و همسر با نگاه حیران به هم خیره شدیم! باطری 4 تا 1000 تومن! ریمل اورال- روژ لب شانل 10000 تومن! روسری، لیف،.... بازار مکاره ای شد مترو که خدا می داند. چند سال پیش از مترو استفاده کرده بودم و اصلا از این خبر ها نبود. ولی این صحنه ها بیشتر و بیشتر پس رفت پایتخت را نشان می داد. پایتختی که مردمش باید از صبح تا شب سگ دو بزنند تا بتوانند از پس مخارج زندگی برآیند. زندگی نه برای زندگی ، زندگی برای پول، برای اینکه یک شب گرسنه نمانند. برای اینکه اجاره بهای سنگین خانه شان را تامین کنند. (خانه هایی از 30 متر به بالا)

ساعت 7 صبح دم بیمارستان فارابی (که برای معاینه چشم صبا نوبت می خواستیم) رسیدیم.برای ساعت 12 نوبت گرفتیم و به همان نشان تا ساعت 2 منتظر بودیم. بعد وارد یک راهرو با چند کانکس معاینه شدیم. آقای رزیدنت و آقای پزشک آنجا بودند. اول رزدینت شرح حال گرفت. بعد آقای دکتر و شروع کردند با هم پچ پچ خارجکی پزشکی کنند. منم که گوشم را تیز کرده بودم ببینم از حرفهاشون چیزی سردر میارم عصبانی شدم. گفتم یکی به من بگه مشکل صبا چیه. باز هم جوابی نگرفتم فکر کنید این رفتار برای یک مادر نگران چقدر می تونه استرس زا باشه. بعد به من گفتن ببرمش قطره بریزم توی چشمش و بیست دقیقه بعد مراجعه کنم. اینکارم به مکافات انجام دادیم. یک چشمش را هم بستن. این وضعیت و گریه های صبا اصلا قابل درک برایم نبود. از دکتر خواستم برایم توضیح دهد که مشکل صبا چیست اما به من گفت بروم برای بینایی سنجی! حسابی آشفته شدم. گفتم آقای دکتر دختر من بینایی اش که مشکلی ندارد، من اصلا برای موضوع دیگری آمده ام. باور کنید در فاصله بیست دقیقه فراموش کرده بود که دخترم را برای چه نزد او آورده ام. وضعیت را به همسر گفتم و بچه را برداشتیم و از بیمارستان زدیم بیرون. حسابی عصبانی بودیم. آمده بودیم پایتخت ، یکی از مراکز برجسته چشم پزشکی ایران بعد حتی یک جواب درست و حسابی هم به ما ندادن! دکترهایی که سرخودشان معطل بودند و رزیدنت هایی که قرار بود مثل آنها شوند!!!

خدا را شکر برای صبا از قبل از دکتر خدائیانی وقت گرفته بود.انسانی شریف و پزشکی متعهد. امیدواربودم مثل رزومه اش و این سایت باشد تا لاقل یک جوابی از او بگیریم. سریع مراجعه کردیم مطب. چند نفری جلوی ما بودند. هرکدامشان تقریبا یک ربع تا بیست دقیقه داخل بودند. نوبت ما شد. سریع بدون اینکه من توضیح دهم دکتر با توجه به ایمیلی که برایش فرستاده بودم، شروع به پرسیدن سوال از من کرد و بعد معاینه ای به روشی بسیار تخصصی و جدی.

درنهایت بعد از چکاپ وضعیت به ما توضیح داد که چشم راست صبا دچار درصدی تنبلی است. برای اینکه دید بهتری در این وضعیت داشته باشد سرش را کج می کند! همین؟!

برای رسیدن به این جواب ساده ما 10 ماه دویده بودیم. تشخیص های عجیب و غریب شنیده بودیم. فیزیوتراپی، عکس برداری، ام آر ای، تنها یک دکتر که اونم واقعا برای صبا وقت گذاشت، تشخیص داد که صبا باید مشکلی در چشمش باشد که سرش را کج نگه می دارد.

چشم پزشک های اصفهان برای این تنبلی چشم، به ما گفته بودند باید عمل شود. همین حالا هم. اما دکتر خدائیانی به ما گفت: یک ماه چشمانش را متناوب می بندیم و بعد مراجعه می کنیم. شاید مدتی هم عینک بزند.

واقعا یک خواهش بزرگ دارم از پزشک های کشورم. بابا اگه چیزی را سر در نمیارید، بی خودی حدس و گمان و تشخیص های تخیلی تحویل مردم ندهید. این حرفها استرسزاست. لطفا ، به یک متخصص معرفی کنید و راحت بگویید کار من نیست. اینجوری ارج و مقامتان هم سرجایش می ماند. می فهمیم که از روی حدس و گمان نسخه نمی پیچید.

خلاصه که از تهران زدیم به سمت دریا. یه نفسی تازه کردیم. دوشب محمود آباد در کنار ساحل بکر بودیم و خوشگذروندیم و بی خیال همه این ماجراهایی که در این مدت فشارش روی ما بود شدیم. انرژی گرفتیم و کمر همت بستیم برای اصلاح چشم تنبل، دختر تنبل خانم ما.

****

غافل از اینکه تازه اول ماجراست. به نظر شما چه جوری میشه چشم بچه را بست؟! اصلا نمیشه؟! شاید بشه؟! به سختی میشه؟! واقعا سخته!!!! هنوز موفق نشدیم... و این ماجرا ادامه داره....خدایا کمکم کن.

۴ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۲ ، ۰۹:۱۴
فروغ مهر

سفر ما به تهران و شمالshomal92

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ مرداد ۹۲ ، ۰۷:۲۷
فروغ مهر

احسان علیخانی با این برنامه ماه عسلش حسابی مرا متفکر کرد.روزی که مهمان برنامه اش پدر و بزرگ و مادربزرگ مهربانی بودند که مهمان خانه سالمندان بودند، یک حرفی لابه لای حرفاش زد که زنگ خطری بس جدی برای ما بود. گفت:(نقل به مضمون) : شما که بچه اتون را می برید، دم مهد پیاده می کنید میگید مامان بابا کار دارند، برو تو مهد . انتظار اینم داشته باش که یه روزی اونا تو را دم خانه سالمندان پیدا کنند و بگند مامان بابا ما کار داریم شما برید خانه سالمندان!!!!! عجب حرف بدی !!!!! لحظه اول حسابی کلم داغ کرد. گفتم خوب آخه اگه اون بچه مثل تو غد و زبون نفهم بار بیاد ، شاید ... ولی بچه ای که من بزرگ می کنم می دونه که منی که صبح به صبح با دلهره و غصه ازش دور میشم، همش به خاطر اینه که ناچارم...باید با بابا هر روز صبح از خونه بزنیم بیرون و به این فکر کنیم که چرخ زندگیمون بچرخه واسه اون. فقط واسه اون. حالا اگه به این نقطه از درک نرسه که کار کردن مامان و بابا و مهد رفتن اون بخشی از زندگی تو این دنیاست، همون بهتر که من برم خانه سالمندان سرم را بزارم بمیرم با این بچه تربیت کردنم!!!!!

یک نگاه دیگه هم میشه به این جمله داشت... اینکه من اینقدر از بچم فاصله بگیرم و از تربیتش دور بشم که خوب اونوقت مسلما جواب بی مهری به بچه ها، به خودمون برمیگرده! اما آیا واقعا مهمون های اونروز برنامه کسایی بودن که در تربیت بچه هاشون شکست خوردن!! بعضی از همین عزیزهایی که توی خونه سالمندان هستن ، بچه هایی تربیت کردن مثل دسته گل. مهندس، دکتر، کار و بار چاق! اصیل. اما اونا به میل و خواست خودشون رفتن خانه سالمندان. یا نه اگه رفتن اونجا ، برای اینکه درک می کنن دست و پاگیر رشد و پیشرفت بچه اشون نمی شند. بچه ها هم هر هفته بهشون سرمیزنن و هواشون را دارن. البته قصه های متقاوتی میشه از این خانه سالمندان نوشت... روی خوبش را که ببینی اینجوریه!!! با اینکه همه ما دوست داریم مادربزرگها و پدربزرگهامون کنارمون باشن و از وجودشون لذت ببریم...اما زندگی گاهی اونقدرها هم شیرین نیست.

****************

در دو روز گذشته حسابی با دختر خوش گذروندیم. دیدن صحنه هایی از شیطنتهای تازه اش بهم روحیه خوبی داد. مثلا برنامه کودک که شروع میشه، با آهنگش شروع می کنه دست دستی کنه و یه ژست رقصی هم به خودش میده. یا اینکه عاشق کلیپ تولدش شده و روزی بیست بار میبینه. هر بار هم به عکس بابابزرگ،آقا جان، ارسلان پسرعمه که میرسه کلی دست میزنه و ذوق می کنه. خوشحالم که یه چیزی ساختم که ازش اینقدر لذت میبره.تصمیم گرفتم کلیپ دوم را هم برای 18 ماهگی آماده کنم. اینه که این دو روز همش دست به دوربین بودم و شکار لحظه ها داشتم . نمونه اش را در پست قبلی مشاهده کردید!!!

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۵ مرداد ۹۲ ، ۰۹:۱۶
فروغ مهر

مادر شدن یک اتفاق بزرگ برای من بود. یک اتفاقی که مقدمه بسیاری از تجربه های خوب و دلچسب و گاهی دلهره آور شد. از همه مهمتر آزمون صبر و استفامته که هر روز برای من سخت تر میشه. مادر بودن منو صبور کرده. در برابر خیلی چیزها. از رفتار خودم، تا اطرافیانم. اینو نوشتم برای مقدمه حرفی که می خوام بزنم. در روزهای آینده تصمیمی باید برای دخترم بگیرم که به صبوری من وابسته است. به استقامتم در برابر این این آزمون بزرگ. تصمیمی که برای سلامتی دخترم لازمه. ترس و دلهره را کنار گذاشتم به خدای بزرگ و قلب مطمئن همسر و نگاه امیدوار صبا پناه جسته ام. تنها باید تصمیم بگیرم. یک آمین برای من بنویسید. مطمئن هستم خدا در این روزهای عزیز صدای آمین همه قلبهای دعاگوی را می شنود.

********************


۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۱ تیر ۹۲ ، ۱۸:۳۲
فروغ مهر

به جرات می توانم بگم این یکی از معدود برنامه های تلویزیونی بود که من نشستم پاش و زار زار اشک ریختم. به خاطر پسر بچه شجاعی، که به دست یک سری متجاوز بی شرف و ناموس در ازای میلیارد ها تومن پول دزیده میشه و مورد شکنجه  و آزار قرار میگیره. برنامه دیشب ماه عسل اینقدر برای من تکان دهنده بود، که حرفهای این پسر قهرمان توی گوشم پیچیده، وقتی گفت اون لحظه که دیگه راهی برای نجاتش نمی دیده، خانواده اش را هم از یاد برده بوده و فقط با خدا حرف می زده. هنوزم وقتی بهش فکر می کنم اشک می ریزم. گفت چند بار تلاش کردم که فرار کنم اما تلاشم بیهوده بود! گفت که به من گفته بودن لب مرزیم و می بریم قلب و کلیه ات را می فروشیم، خانواده ات را به قتل می رسانیم. می دانستم پدر چنین پولی ندارد اما آنها می گفتن بیشتر از اینها دارد! وقتی شنیدم که این قهرمان، تنها یک هفته است که بعد از 20 روز اسارت در شرایط سخت به آغوش مادر و پدر و شهرش بازگشته، باورم نمیشد ، زخم انگشتش تازه بود. انگشتی که با پارچه خونین برای پدر می فرستن.و پدر در بهت و ناباوری تصویر بریده شدن دست جگرگوشه اش را می بیند و هیچ کار از دستش بر نمیآید. مادری که به خاطر این روزهای سخت، تیک عصبی گرفته و شهری که اهل سنت و شیعه، هم دل و هم دعا شده! چه می توان گفت...من اگر یک مادر نبودم، شاید درک چنین لحظاتی برایم ممکن نبود. مادر نفسش به نفس فرزندش گره خورده. این روزها چگونه بر آنها رفته، باورش سخت است.از آن سخت تر باور اینکه این پسر شجاع این روزها را گذرانده و اکنون مثل یک مرد، بی هیچ ترسی نشسته بود، برای علیخانی و ما تعریف می کردکه چه بر او گذشته است.

 او یک مرد بود. شاید روحیه این بچه نیاز به یک مشاوره و درمان بزرگ دارد، اما مطمئنم از همان که قدرت و ایمانش را وام دار است، از همان که در تنهاترین و ناامیدترین روزهایی که نباید_ خدا خواندش، این قدرت و شهامت را برای پشت سرگذاشتن این روزها به او بخشیده است. به عنوان یک هموطن برایش آرزوی سلامتی و سعادت می کنم و امیدوارم خانواده اش، قدر روزهای باهم بودن را بیشتر بدانند.

***

دیشب صبا هم مرا متحیر کرد. عروسک دختربچه ای دارد که پنبه ای و نرم و دوست داشتنی و سبک است. دست عروسکش را گرفت و رفت کنار اتاق لم داد. عروسکش را گذاشت توی دلش و یواش یواش خوابید و براش آواز خوند. گاهی عروسکش را جلوی صورتش می گرفت او را بوس می کرد و دوباره روی سینه اش می گذاشت. این دختر 14 ماهه من بود که رفتار مادرانه ای که از من دیده بود، را تقلید می کرد. باورم شد، که هر کاری کنم، هجم بزرگی از آموخته ها و اندیشه های فردای دخترم است. دختر اردیبهشتی من که یک حس مادرانه دوست داشتنی درونش جای دارد. کشف این احساس دخترانه در صبا هیجان انگیز بود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۲ ، ۰۹:۳۴
فروغ مهر

روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است
آری افطار رطب در رمضان مستحب است
روز ماه رمضان زلف میفشان که فقیه
بخورد روزه خود را به گمانش که شب است
****

ماه رمضون را دوست دارم. تنها ماهیه که میشه حس کرد، آدمهای دور و برت برای خودشون یک خط قرمزهای کشیده اند. اون که سیگاریه، حتی اگه نتونه ترک کنه، سعی می کنه با بوی سیگار توی جمع روزه دار حاضر نشه. یا در بین مردم این کار را نکنه. خودش یه جور ترک اجباریه چند ساعته است دیگه! اون که مریضه و نمی تونه روزه هم بگیره، یا حتی اونی که اعتقادی به گرفتن روزه نداره، به آدمهای روزه دار احترام می گذارن و سعی می کنن حرمت نگه دارن. البته اینکه میگم ماله ادمهای 2 -3 نسل پیشه. باباها و بابابزرگ هامون. بچه های امروز و بچه های فردا را نمی دانم مثل من فکر می کنند یا نه . هرچند در سالهای گذشته احساس می کنم این خط قرمزها کمرنگ و کمرنگ تر شده و گاهی اوقات به بی تفاوتی و بی قیدی کشیده میشه که اصلاً دوست ندارم. توی همه ادیان الهی، ماهی برای پرهیزکاری و تقوا و به یاد خدا بودن و به یادگرسنگان بودن هست. به شکل ها و نوع های مختلف. مسلمان ها هم اینشکلی. پس حرف ما من با کسیه که به دیانت اعتقاد داره. اگه کلا بی خیال دین و ایمانه که ماهم بیخیالشیم. در ضمن منظورم از دین ، باور و اعتقاد قلبی به خدا و پیامبر اسلام است. و اینکه آدم مسلمان واقعی باشه. نه چیزی که به عنوان مسلمانی به خورد ما دادن.

متاسفانه از ماه رمضون برای خیلی ها، افطاری های مفصل و ایستادن در صف آش و حلیم فقط به جا مونده. در حالیکه کنار دستشون آدمهایی رد میشن که شاید به خاطر اعتقادشون، و شاید از قضا و قدری که براشون نوشته شده، بی سحری روزه دارن و حتی به فکر افطارشون هم نیستن. روزه دار واقعی کسیه که این آدم ها را بشناسه و به قدر توان بهش کمک کنه. حالا یک عمر بشین سجاده زهد و عبادت به درگاه خدا بنداز و روزه بگیر و سر افطار و سحری هی بخور تا بترکی! چه سود!

****

گفتم ماه رمضون را دوست دارم، چون یاد مادربزرگم می افتم. هیچ سالی نبوده که روزه نگیره. و این آواخر عمرش همیشه یک ماهی را قصد مشهد میکرد و اونجا روزه داری می کرد. حرف هیچ دکتری را هم قبول نداشت و حتی گاهی حالش بد می شد اما بازم روزه می گرفت. قلبش بهش می گفت باید بگیری. اما در کنارش، اینقدر دل مهربونی داشت که محال بود تو این ماه یه کمکی ، صدقه ای و یا کار خیری برای کسی انجام نده. حالا که بین ما نیست، منم که اینقدر بی جونم و بچه شیر میدم که واقعا عرضه روزه گرفتن ندارم با اینکه دلم می خواست بگیرم، به جاش ماه رمضون ها فرنی می پزم و به یادش می افتم که چقدر از داشتن اون تو این روزهای خوب محرومیم. بعد از عزیز، عمو رجب رفت و انگار ، طراوت و شادی از بین خانواده ما رفت. و هیچ وقت چیزهایی که از دست می دهیم به ما برنمی گرده. هیچ وقت.

***

و اما شما صبا گلی جون مامان: چرا وقتی زنگ می زنم بهت پشت تلفن برام ناز میکنی و به صدام گوش نمیدی؟ چرا وقتی میام دنبالت فرار می کنی و می خوای خونه مامان جونت بمونی! چرا کلا این مدلی شدی شما! چرا اینقدر خودت را برای بابات لوس می کنی؟ وقتی بهت اخم می کنم می پری توی دلم، سرتو می زاری روی شونه ام و با دستهای کوچولوت می زنی رو شونه ام یعنی مامان جان ناراحت نباش. کاری که خودم برات انجام میدم! اما وقتی بهت می خندم سر شونه ام را گاز میگیری که دلت خنک بشه!!!! از دست تو دختر ناقلا . تازه اشم با خاله شیرینت میری گردش و بستنی خوری! دمپایی هم که می پوشی ! این همه بزرگ شدی و از نگاه کردن بهت سیر نمیشم. فقط به پشت سرم که نگاه می کنم، می بینم زمان خیلی زود گذشته و به روبرو که نگاه میکنم، دلم می خواد خیلی خیلی زودتر هم بگذره.

روزی برسه که مثل یک مادر و دختر کنارهم نشستیم و داریم با هم میگیم و می خندیم. تو برام از رازهات میگی و من از رازهام. از حرفهایی که شاید حتی پدرت هم ندونه. اگه تا اون روز این یادداشت ها را خوندی، بیا کنارم و بهم بگو.

بیا تا برایت بگویم ، چه اندازه تنهایی من بزرگ است....

****

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ تیر ۹۲ ، ۱۱:۲۶
فروغ مهر

شب گذشته با اقوام مادرشوهرجان که از مشهد آمده بودند گذشت. رفتیم همین رستوران معروف شب نشین.برای آنها که مسافر بودند این فضا بسیار جذاب و دلنشین بود. تا ساعاتی از بامداد در کنارشان بودیم و گفتیم و خندیدیم. این آقای حاج آقا حیدر که از مشهد تشریف آورده بودند، یکی از سرمایه دارهای بزرگ مشهد هستند. یک کارشان هتل است و صدتای دیگر را نمی دانم. اما از دل پاکی و قلب صاف و مهربانی که دارند، خدا به مالشان برکت هم داده است.

پدربزرگ صبا هم که میزبان جمع بود، مرد صاف و ساده زیست و خوش قلبی است که وقتی در جمعی باشد، محال است یک ساعتی به خنده و شوخی نگذرد. (چشمشان نکنیم) این بود که طول کشیدن سرویس دادن رستوران، اسباب خنده و متلک و بازی شد. صدای خنده از آلاچیقمون به بیرون می رفت و همه با دیدن ما می خندیدن. این بنده خدا حاج آقا حیدر هم اینقدر می خندید که گاهی نقش زمین می شد و صورتش مثل لبو سرخ. همه مدت تماشا میکردم که چقدر از عمق جان می خنده. فکر کردم شاید همیشه آدم شاد و خوش خنده ای باشد. اما آخر سر پدر شوهر مرا در آغوش گرفت و گفت: امشب بعد از مدتها از ته دل خندیدم ممنون. چقدر این شب نشینی خوش گذشت.که پدر شوهر من دستش را گرفت و گفت معنی فامیلی یعنی همین... بعدهم به شوخی گفت بیا برگردیم از اول... خلاصه که صبح داشتم از کار جا می ماندم...دیشب صبا در جمعی که همه مشغول حرف زدن و خنده و شوخی بودند، حسابی خودنمایی می کرد. دست می زد و یک سره دد بب مم رر و کلماتی برای خودش می ساخت که از جمع عقب نمانه. دلم می خواد دخترم یک فرد اجتماعی باشه. درست مثل بابابزرگ و باباش که وقتی توی جمعی باشن، اینقدر خوب صحبت می کنند که مجلس گل می کنه و به خوبی می گذره. برای همین تا میشه توی مهمونی و جمع های شلوغ می برمش و دلم می خواد هیچ وقت توی یه جمع احساس غریبی نکنه. اتفاقا حیدر آقا یک دختر 5 ساله هم دارند که اسمش اسماء است و چون این چند روز مسافرت حسابی خسته شده بود، با دیدن صبا سر ذوق آمد.

***

از شیرین کاری های صبا خانم که دیگه گفتن نداره. چی بگم... دست رو دلم نزارید که ... نه بابا اونقدرها هم شدید نیست. ولی خوب ترمز بچه این روزها یا علیه. خوراکش هم کم شده و فقط کالری می سوزنه. دکترش می گفت بزارش توی دلت تا گرمای آغوشت را حس کنه وبهش غذا بده. گفتم آقای دکتر اگه شما تونستی یک بچه کنجکاو را برای چند دقیقه بنشونی روشش را به ما هم یاد بده. یک لقمه می خوره و بدو. همین که 5 دقیقه تو دلم می خوابه شیر می خورده، جای شکرش باقیه. نه اینکه غذا خور نباشه. اما اینکه براش صندلی بزاری، یا سفره بندازی فایده نداره. دلش می خواد در حین اینکه با کنترل و ارگش و عروسکش بازی می کنه، یه چیزی هم بخوره. به قول دختر عموم بازم شکر کن این لقمه را می خوره. آره واقعا تو اقوام بچه هایی هستند که به زور باید تو دهنشون غذا ریخت تا از پا نیافتن. می دونم که اونا اشک مامانشون را درمیارن. راستی صبا خانم صدای چند حیون دیگه را هم یاد گرفته. پیشی که میگه میو میو.خره که میگه ا ا ا. تو تو که میگه جی جی جی. قربونش برم که گفتنی براش زیاده و وقت من کم...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ تیر ۹۲ ، ۰۹:۰۸
فروغ مهر