این زخم کهنه
گواه حفاری های بیشمار درونم است
لوله هایی که سینه ام را شکافته است
تفااله روزهای به جا مانده را
به سمت مغز خام بالا نشین می ریزد
رگ های مسدود در فاصله آخرین دیدار
در نوسان است
چاقو را بر این زخم کهنه بگذار
حالا از همه دنیای چهارگوش
تو ماندی و این قلب بی صاحب
بگذار آخرین زخم به جا مانده از من
در سینه دیگری،
درمان شود....
فروغ