برای دخترم:صبا گلی

یادداشت های روزانه مامان صبا

برای دخترم:صبا گلی

یادداشت های روزانه مامان صبا

برای دخترم:صبا گلی

می نویسم تا بدانی دوست داشتنت همه هستی من است. می نویسم تا روزی بخوانی و بدانی دور از تو بودن دلیل بر بی تو بودن نبوده است. می نویسم برای تو دخترم : صبا

پیام های کوتاه
  • ۶ مرداد ۹۲ , ۰۰:۰۰
    قدر

۸ مطلب در شهریور ۱۳۹۲ ثبت شده است

دو شب پشت سر هم بیداری، بیداری مطلق. بیداری که حتی اگه پلکهام سنگین می شد یخ روش می ذاشتم... صبای من تب کرده بود. شب اول به خاطر خوردن آش دلش سنگین بود و توی خواب دچار تهوع شد. دائم به خودش می پیچید و بی تابی می کرد. تا صبح همینجور چشمم بهش بود. مبادا دوباره تو خواب بالا بیاره. چند بار دیگه هم تکرار شد و صبح تقریبا حالش بهتر بود. جمعه که دیروز باشه، پدربزرگ و عمه خانم مهمان ما بودند. صبا صبح رفت حمام و هوای گرگ به بچه ام زد. تا عصر با پسر عمه حسابی بازی کرد. خواب از چشمش پریده بود .دم غروب بدنش شد آتیش. تمام روز لب به غذا نزد و بی اشتها بود . حتی با شیر هم میونه ای نداشت و سراغش را نمی گرفت. بچه ام سابقه نداشت که غذا را توی دهنش نگه داره و بده بیرون. ترسیده بود و هنوز دلش سنگین بود. بالاخره مهمان ها که رفتند صبا هم خوابید. اما تا صبح بشه، 30 بار تغییر حالت داد و بی تابی کرد. یک بار هم با تهوع از خواب بیدار شد و همان برنامه ... منم از ترس اینکه مبادا در خواب همان اتفاق شب قبل تکرار بشه خوابم نبرد. دم صبح که صبا خوابید دقایقی را خوابیدم. تبش کم شده بود و دلش شیر می خواست. قرار نبود سرکار بیام اما مامانم آمد و با خودش بردش . گفت به بچه ام می رسم تو هم برو سرکارت. دلم اما الان پیش صباست.  

******

برای منی که خواب قبله دوممه! این دو شب بی خوابی عین عبادت بود. نشده بود تا حالا که صبا تب کنه. یا توی خواب دچار چنین وضعیتی بشه. خودم مقصر بودم الان عذاب وجدان گرفته ام. بی دقتی خودم بود که آش نذری که در خانه آوردن و معلوم نبود با چه حبوباتی درست شده را به خورد بچه دادم. بعدش هلو خورد. بعدش گفتم بچه ام خوش خوراکه و خودم چشمش زدم! مادر و پدرها بیشتر از هر کسی بچه خودشون را چشم می کنن و من یکی از معتقدین سرسخت این مسئله چشم و نظر هستم و به کرات این اتفاق برام افتاده. خدایا ، صبا جونم مامان بی تجربه ات را ببخش.:((

۲ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ شهریور ۹۲ ، ۱۰:۰۶
فروغ مهر

خواهر مونس جونه

خواهر چه مهربونه...

همدم و یار جونی

خواهر یه همزبونه
***

شبهای پر ستاره

بدون اون خاموشه

خواهر یه نور امید

با همه ی وجوده

****

شیرین خواهر خوشگل موشگل من امروز تولدشه. می خوام از این تریبون بهش تبریک بگم. این شعرم خودم براش دروکردم.

وقتی شنیدم مامانم قراره برام یک خواهر بیاره، خیلی دپرس شدم. تازه یک نوجون 14 ساله بودم. دلم می خواست یکی یه دونه بمونم. فکر می کردم محبت بابام نسبت به من کم میشه. تا مدتها تو لاک تنهایی خودم بودم. یه دوست خوب کلی با من حرف زد و گفت خواهر برات یک همزبون میشه. زمان که بگذره می فهمی داشتن یک خواهر چقدر بهت روحیه میده. این زمان حالا گذشته. فاصله سنی من و شیرین 15 ساله . درست همین فاصله بین شیرین و صباست. حالا من وارد دهه30 شدم. صبا یکساله و شیرین 15 ساله.  داشتن یه خواهر اینقدر تو این سالها خوب بوده که از دپرس شدن اون روزم خجالت می کشم. شیرین آیینه منه. شاید من اونجوری که باید تا حالا واسش خواهری نکردم. چند روز پیش داشتم به این موضوع فکر می کردم که تا شیرین اومد کمی از آب و گل در بیاد و پا تو نوجونی بزاره من دیگه کنارش نبودم. برای همین دنیای من و اون خیلی متفاوت شده. با اینکه یه سری مشخصاتمون خیلی به هم شبیه. عاشق کتاب و شعر و نوشتنه. هنرمنده و نقاشی های بی نظیری می کشه که البته جزو هنرهایی است که من هیچ وقت سراغش نرفتم! شهریوریه مثل خودم و خیلی روح نازک و طبع بلندی داره. زود رنج و حسوده! اما مهربون و ساده. یک روز جمعه بردمش با خودم استخر و صورتش را ماساژ دادم و ازش کلی عکس خوشگل گرفتم. بهم گفت امروز خیلی واسم خواهری کردی!!! دلم شکست که نتونستم بیش از این باهاش باشم. اما خوب صبا تلافی می کنه! شیرین جون تولدت مبارک خواهر عزیزم.

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۷ شهریور ۹۲ ، ۱۴:۱۶
فروغ مهر
داداش سیاوشم از سد کنکور گذشت................... بهش خیلی تبریک می گم. آفرین مهندس ....از آنجایکه من براش انتخاب رشته کرده بودم، دیشب انگار می خواستن نتیجه کنکور منو بگن. شب عجیبی را همه صبح کردیم. اما خدا را شکر خوشحالیم. برای سیاوش در آغاز بزرگترین راه سرنوشت ساز زندگیش آرزوی پیروزی می کنم و امیدوارم هر روز شاهد پیشرفت و سعادتش باشیم. داداشی مبارکت باشه:) :> (نا گفته نماند داداش سیاوش در رشته مهندسی آب دانشگاه دولتی زنجان پذیرفته شده اند)
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۴۴
فروغ مهر

در اولین روز از ماه شانزده ، صبا خانم یادگرفته که عقب عقب راه بره... به شکل خیلی بامزه ای دنده عقب گرفت. بعد هم به سرعتش اضافه کرد. از بالشت و میز و صندلی و گل میز هم بالا میره. صندلی آشپزخونه را میکشه و خوشحال. خواهرم گلمیز را برعکس میزاره میشینه توش و ماشین بازی می کنن. دنیای جالبی داره. وقتی بهش اخم کنی خودش را تو دل یکی دیگه قایم می کنه. بعد از کنار صورتش نگاه می کنه ببینه عکس العمل کسی که بهش اخم کرده چیه. اگه بخندی ، سرش را برمی داره و کار خودش را دنبال می کنه . با یک لبخند موفقیت آمیز. اگه بازم اخم کنی میره تو فاز گریه ناز نازی.زندگی آزمون و خطا. زندگی آموختن. بزرگ شدن به معنی واقعی ....

****

چند وقت پیش نوشتم هر عملی عکس العملی داره چون خدا حای حق نشسته. دیروز در مراسم تودیع و معارفه رئیس جدیدمون، این اصل علمی را به وضوح دیدیم. باید مراقب باشیم که هر گامی که برمی داریم قراره چه نتیجه ای داشته باشه...

یه نوری از امید تو دل خیلی از ماها روشن شده. نوری که حرف از اعتدال و تدبیر و امید می زنه. نفس این جمله نشاط آوره. تصمیم جمعی به تغییر ، مشارکت گروهی را به همراه داره و نتیجه اون مسلما به دلخواه همه است.

سالن چندصدنفر آدم را دل خودش جای داده بود و پیامی بود به رئیس جدید که ما کنارت هستیم و به یادآوری به رئیس سابق که ما همان اقلیتی بودیم که ندیدی!!


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۳۵
فروغ مهر

برای روز دختر و دختری که همه زندگی من است:


از کدوم خاطره برگشتی به من

که دوباره از تو رویایی شدم
همه دنیا نمیدیدن منو
من کنار تو تماشایی شدم
از کدوم پنجره میتابی به شهر
که شبونه با تو خلوت میکنم
من خدارو هر شب این ثانیه ها
به تماشای تو دعوت میکنم
تو هوایی که برای یک نفس
خودمُ از تو جدا نمیکنم
تو برای من خود غرورمی
من غرورمُ رها نمیکنم
تا به اعجاز تو تکیه میکنم
شکل آغوش تو میگیره تنم
اون کسی که پیش چشم یک جهان
به رسالت تو تن میده منم
تو هوایی که برای یک نفس
خودمُ از تو جدا نمیکنم
تو برای من خودِ غرورمی
من غرورمُ رها نمیکنم

بشنوید با صدای گوگوش

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ شهریور ۹۲ ، ۱۱:۲۵
فروغ مهر

 

چند وقت پیش برادرم می خواست بام شوخی کنه. بهم مدام میگفت داره سی سالت میشه. سی سالته! پیر شدی دیگه؟! پیشش خنده ام گرفته بود. بعدا که فکر کردم دیدم در پایان بیست و نه سالگی و آغاز دهه سی زندگی ، یک ترس عجیبی همه وجودم را گرفته! یه ترس خنده دار! هرچند همیشه اون روح کودکانه با من بوده و هیچ وقت بزرگ نمی شود، اما سی سالگی و ورود به سنی که یعنی خانم شدن! پا به سن گذاشتن کمی ترس داره!...

فردا تولدمه. به روزهای گذشته و تولدهای رفته فکر میکتم. در پایان بیست و نه سالگی، یک همسر دلسوز، یک دختر شیرین،یک خانواده گرم و صمیمی و هزاران روز پر از دغدغه برایم مانده است و فرداهایی که نمی دانم چه درانتظارم است جز آرزوهای دور و دراز...

به شیرین زبانی های صبا فکر می کنم. به رشد شتابناکی که هر روز حسش می کنم. به دلهره های مادرانه ام و زنانه و ایستگاه سی ام...به اینکه وقتی به خط پایان سی سالگی رسیدم، آیا اثری از ترس هست؟ آیا می توانم همواره آن کودک بی قرار درونم را با خود داشته باشم؟!

فردا هم یک روز مثل همه روزهای خداست. می توانم خوب حسش کنم. تولدی دیگر بخوانمش و آغازی برای رسیدن به روزهای خوب و خوبتر. پس تولدم مبارک...

 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۶ شهریور ۹۲ ، ۱۰:۳۱
فروغ مهر

تصمیم گرفتم به صبا همراه با عروسکش غذا بدهم. بنابراین قاشق اول را به عروسک تعارف کردم و بعد گفتم نه نه این مال صباست. اما در این میان صبا خانم مهربان دلشان نیامد لقمه عروسک را بخوره. قاشق را از من گرفت و اصرار اصرار به عروسک که باید بخوره ! جیغ و گریه و زاری که چرا غذا نمی خوره!!! مجبور شدم دوباره بهش بگم مامان عروسک گشنه اش نیست. بده مامان بخورم تا راضی شد. اما کلا با عروسکش قهر کرده!!! حتی یک مشت محکم هم تو سرش کوبید! همچین دختریه صبا!!!!

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ شهریور ۹۲ ، ۲۰:۰۲
فروغ مهر
چون هر عملی عکس العملی داره...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۰۵
فروغ مهر