دو شب پشت سر هم بیداری، بیداری مطلق. بیداری که حتی اگه پلکهام سنگین می شد یخ روش می ذاشتم... صبای من تب کرده بود. شب اول به خاطر خوردن آش دلش سنگین بود و توی خواب دچار تهوع شد. دائم به خودش می پیچید و بی تابی می کرد. تا صبح همینجور چشمم بهش بود. مبادا دوباره تو خواب بالا بیاره. چند بار دیگه هم تکرار شد و صبح تقریبا حالش بهتر بود. جمعه که دیروز باشه، پدربزرگ و عمه خانم مهمان ما بودند. صبا صبح رفت حمام و هوای گرگ به بچه ام زد. تا عصر با پسر عمه حسابی بازی کرد. خواب از چشمش پریده بود .دم غروب بدنش شد آتیش. تمام روز لب به غذا نزد و بی اشتها بود . حتی با شیر هم میونه ای نداشت و سراغش را نمی گرفت. بچه ام سابقه نداشت که غذا را توی دهنش نگه داره و بده بیرون. ترسیده بود و هنوز دلش سنگین بود. بالاخره مهمان ها که رفتند صبا هم خوابید. اما تا صبح بشه، 30 بار تغییر حالت داد و بی تابی کرد. یک بار هم با تهوع از خواب بیدار شد و همان برنامه ... منم از ترس اینکه مبادا در خواب همان اتفاق شب قبل تکرار بشه خوابم نبرد. دم صبح که صبا خوابید دقایقی را خوابیدم. تبش کم شده بود و دلش شیر می خواست. قرار نبود سرکار بیام اما مامانم آمد و با خودش بردش . گفت به بچه ام می رسم تو هم برو سرکارت. دلم اما الان پیش صباست.
******
برای منی که خواب قبله دوممه! این دو شب بی خوابی عین عبادت بود. نشده بود تا حالا که صبا تب کنه. یا توی خواب دچار چنین وضعیتی بشه. خودم مقصر بودم الان عذاب وجدان گرفته ام. بی دقتی خودم بود که آش نذری که در خانه آوردن و معلوم نبود با چه حبوباتی درست شده را به خورد بچه دادم. بعدش هلو خورد. بعدش گفتم بچه ام خوش خوراکه و خودم چشمش زدم! مادر و پدرها بیشتر از هر کسی بچه خودشون را چشم می کنن و من یکی از معتقدین سرسخت این مسئله چشم و نظر هستم و به کرات این اتفاق برام افتاده. خدایا ، صبا جونم مامان بی تجربه ات را ببخش.:((