برای دخترم:صبا گلی

یادداشت های روزانه مامان صبا

برای دخترم:صبا گلی

یادداشت های روزانه مامان صبا

برای دخترم:صبا گلی

می نویسم تا بدانی دوست داشتنت همه هستی من است. می نویسم تا روزی بخوانی و بدانی دور از تو بودن دلیل بر بی تو بودن نبوده است. می نویسم برای تو دخترم : صبا

پیام های کوتاه
  • ۶ مرداد ۹۲ , ۰۰:۰۰
    قدر

۳۴ مطلب با موضوع «همه چیز» ثبت شده است

 http://img.irna.ir/1392/13920714/80847669/N80847669-4972032.jpg

خبرگزاری ایرنا نوشت:

یک مقام مسوول در مرکز مدیریت حوادث و فوریت های پزشکی کشور از انجام موفق دومین زایمان اضطراری با وضعیت بریچ در آمبولانس های اورژانس ۱۱۵ خبر داد.

آرزو دهقانی روز یکشنبه در گفت و گو با خبرنگار اجتماعی ایرنا، افزود:‌ دومین زایمان بریچ ( زمانی که سر نوزاد بالا و پاهایش پایین است وضعیت بریچ گفته می‌شود) روز گذشته و پس از اعزام امدادگران اورژانس ۱۱۵ پایگاه جاده ای هرمودباغ از توابع شهرستان لار استان فارس هنگام انتقال مادری باردار به بیمارستان و در آمبولانس انجام شد.
وی گفت:‌ به دلیل حاد بودن شرایط این زایمان اضطراری ، امدادگران اورژانس اعزامی از پایگاه یادشده نوزاد پسر را که در وضعیت بریچ قرار داشت به طوری که بند ناف دور گردن وی پیچیده شده بود را در آمبولانس به دنیا آورده و پس از انجام اقدامات اولیه فوریت های پزشکی مادر و نوزاد را در شرایط عمومی مناسب به بیمارستان منتقل کردند.
**********
عکس را حتما ببینید.
حال این مادر را موقع زایمان نمی تونم درک کنم. وقتی خودم با سلام و صلوات رفتم اتاق عمل . یا دوستم که بعد از دو شب درد طولانی تحت نظر پزشک زایمان کرد... حال مادری که تو آمبولانس زایمان می کنه خیلی خیلی درک بالایی می خواد. قدم نو رسیده اش مبارک باشه. امیدوارم در سلامت کامل باشند.
****
نمی دونم اون آقاهای اورژانس عمل مهم مامایی را انجام دادن؟!! عکس که اینجور میگه؟! اینم نکته قابل درکیه. از نظر علم پزشکی نه فقهی!! کسایی که می خوان گیربدن. جون دو تا انسان در میان بوده. اینم باید در نظر گرفت که اورژانس یعنی تصمیم در لحظه. عمل ابن مامورین اورژانس قابل ستایشه.
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۴ مهر ۹۲ ، ۱۴:۳۷
فروغ مهر

بعضی از دست خطها را میشه در موزه ملی نگهداری کرد. شناسنامه دار کرد و واقعا یه لوح تقدیر بدخطی به صاحبان این آثار ماندگار داد....این پیشنهاد را همینجا داشته باشید تا بعد...

***

صبا خانم صاحب یک جفت کفش کتانی قرمز با مارک پرنده های عصبانی و یک دست لباس پاییزی در همین طرح شدند! صبا توی سیسمونی 2، 3 جفت کفش داره . تا الان 3 جفت از این کفش ها را پوشیده و این چهارمین کفش دختره. تصمیم گرفتم ساک نوزادی صبا را به یک گنجینه شخصی براش تبدیل کنم. مثلا اولین لباسی که باهاش از بیمارستان اومد خونه، اولین کفشی که باهاش راه افتاد، اولین سایز پوشکی که بست اولین پستونکش،همه اینا را تو ساکش نگه می دارم و یک روزی نشونش میدم تا از یادآوری دوران کودکیش لذت ببره. یادم میاد روز عروسی داداشم، مامانم براش یه سورپرایز داشت. یک جفت کفش مردانه خوشکل مشکی و ورنی از بچگی سروش روی خنچه لباس دامادیش گذاشته بود. همه کلی کیف کردن که وای این کفش را هنوز نگه داشتین. نگه داشتن این چیزها یادآوری خاطرات خوبه و ارزش داره.

****

وقتی اتفاقات بد، پشت سر هم ردیف میشن، برای آروم کردن خودت اسمش را میزاری قضا و قدر... حالا انداختن تقصیر گردن این قضا و قدر بدبخت چقدر درسته، اما هیچ وقت نمیشه پیش بینی کرد که تا کجا ادامه پیدا می کنه...بعد از چند روز ویروس کشی و مقابله با بیماری که این روزها خیلی هم در بین بچه ها و بزرگترها شایع شده، مشکلات ناشی از دراوردن دندانهای آسیاب، چند شب پیش صبا خانم با صورت رفت تو میز پذیرایی و خون از لبش جاری شد. تمام بدنم یخ زده بود. تنها کاری که کردم سریع یک گاز استریل از تو جعبه برداشتم و روش را فشار دادم. در حالت عادی اگه این ان اتفاق برای کسی می افتد من تماشا می کردم ولی اون وقت سریع خودم را جمع و جور کردم. خون که بند اومد دختر از بس گریه کرد خوابش برد. اما من بودم و فشار پایین و دل دردی که از سر هول و اضطراب به جونم افتاده بود و ولم نمی کرد. صبح لبهای دختر یک نخود بادکرده بود و دیدیم که پشت لبش تاول زده. بمیرم که چه دردی کشیده. تو این اتفاق سهم من از پیشگیری ماجرا این بود که حالا که دختر تند تند و بی هوا میدوه هرچی جلوی راهش هست بردارم . اما بی تفاوت بودم. حالا میز را گذاشتم کنار اتاق و به خودم گفتم : قضا و قدر تو سرت بخوره. خونه ات را ایمن کن...

با وجود یک دختر تیز پا باید یک خونه ایمن داشت...

روز جمعه با صبا رفتیم دم مغازه. یه پسر کوچولو تقریبا هم سن و سال صبا، یکم هم بلندقدتر اومد. اسمش عرفان بود. صبا افتاده بود دنبال عرفان و می خواست بوسش کنه. (موفق هم شد)اون پسره هم بد اخلاق و غد!!! فرار می کرد و خودش را می گرفت. ما مامان ها هم به هم دیگه نگاه می کردیم.(مامان پسره قند تو دلش آب شده بود دختر ما افتاده دنبال پسرش ، ما هم که حال و روزمان معلومه! عجب روزگاری شده والا!!) هی صبا خانم بزرگ شدی نخوای از این کار بکنی که حالتو میگیرم.:))

****

این روزها در موقعیت خاصی از حوادث دانشگاهی هستیم. تغییر و تحولات داره به یه سمت و سوی خوبی پیش میره. تو ذهنم برنامه هایی دارم که نیاز به مشاوره و حمایت داره. امیدوارم همه چیز بر وفق مراد شود.

 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۳ مهر ۹۲ ، ۱۳:۲۲
فروغ مهر

دلم گرفته ای دوست
هوای گریه با من

نبسته ام به کس دل
نبسته کس به من دل

چو تخته پاره بر موج
رها رها رها من

ز من هر آن که او دور
چو دل به سینه نزدیک

به من هر آنکه نزدیک
از او جدا جدا من


یه وقتهایی هست که هیچ کس نمی تونه بهت کمک کنه، جز خودت... یه وقتهایی هست که هیچ کس نمی تونه آرومت کنه، جز خودت... یه وقتهایی هست که می دونی راهی نیست که انتخاب کنی جز تسلیم شدن به زمان... عادت خیلی بده. ولی به بدترین چیزها هم میشه عادت کرد...


 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۲ ، ۱۲:۰۱
فروغ مهر
داداش سیاوشم از سد کنکور گذشت................... بهش خیلی تبریک می گم. آفرین مهندس ....از آنجایکه من براش انتخاب رشته کرده بودم، دیشب انگار می خواستن نتیجه کنکور منو بگن. شب عجیبی را همه صبح کردیم. اما خدا را شکر خوشحالیم. برای سیاوش در آغاز بزرگترین راه سرنوشت ساز زندگیش آرزوی پیروزی می کنم و امیدوارم هر روز شاهد پیشرفت و سعادتش باشیم. داداشی مبارکت باشه:) :> (نا گفته نماند داداش سیاوش در رشته مهندسی آب دانشگاه دولتی زنجان پذیرفته شده اند)
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۱ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۴۴
فروغ مهر

در اولین روز از ماه شانزده ، صبا خانم یادگرفته که عقب عقب راه بره... به شکل خیلی بامزه ای دنده عقب گرفت. بعد هم به سرعتش اضافه کرد. از بالشت و میز و صندلی و گل میز هم بالا میره. صندلی آشپزخونه را میکشه و خوشحال. خواهرم گلمیز را برعکس میزاره میشینه توش و ماشین بازی می کنن. دنیای جالبی داره. وقتی بهش اخم کنی خودش را تو دل یکی دیگه قایم می کنه. بعد از کنار صورتش نگاه می کنه ببینه عکس العمل کسی که بهش اخم کرده چیه. اگه بخندی ، سرش را برمی داره و کار خودش را دنبال می کنه . با یک لبخند موفقیت آمیز. اگه بازم اخم کنی میره تو فاز گریه ناز نازی.زندگی آزمون و خطا. زندگی آموختن. بزرگ شدن به معنی واقعی ....

****

چند وقت پیش نوشتم هر عملی عکس العملی داره چون خدا حای حق نشسته. دیروز در مراسم تودیع و معارفه رئیس جدیدمون، این اصل علمی را به وضوح دیدیم. باید مراقب باشیم که هر گامی که برمی داریم قراره چه نتیجه ای داشته باشه...

یه نوری از امید تو دل خیلی از ماها روشن شده. نوری که حرف از اعتدال و تدبیر و امید می زنه. نفس این جمله نشاط آوره. تصمیم جمعی به تغییر ، مشارکت گروهی را به همراه داره و نتیجه اون مسلما به دلخواه همه است.

سالن چندصدنفر آدم را دل خودش جای داده بود و پیامی بود به رئیس جدید که ما کنارت هستیم و به یادآوری به رئیس سابق که ما همان اقلیتی بودیم که ندیدی!!


۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۲ ، ۰۹:۳۵
فروغ مهر
چون هر عملی عکس العملی داره...
۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۴ شهریور ۹۲ ، ۱۳:۰۵
فروغ مهر
امروز 48 نفر بازدید کننده داشته این وبلاگ!!! بدون اینکه ردی بزارید میاید و میرید؟!!!
اینجا چه خبره؟ لاقل نظر بدید بدونم خواننده این وبلاگ کیه؟
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۳۰ مرداد ۹۲ ، ۱۲:۱۸
فروغ مهر

دوستم هاجر عزیز، در پیامی برای نوشته قبلی من چنین نوشته است:

"این جمله ها منو یاد قضاوت کسی انداخت که نابینایی رو اطراف دهی دید و گفت همه مردم این ده کورند.... قضاوت ناپخته، شتاب زده و غیرمنصفانه ایه در مورد تهران. فکر نمیکنم با یکی دو روز یا حتی یکی دو ماه میهمان بودن بشه در مورد این شهر به این بزرگی و مردمش قضاوت کرد. هزار دلیل باعث سیل مهاجرت به این شهر شده و تبعاتشم دستفروشی و... است که البته مطمئن باش این دستفروشا به نون شب که محتاج نیستن هیچ خیلی هم از مغازه داری که پول اب و برق و اجاره و مالیات و... میده هزینه هاشون کمتر و سودشون بیشتر.
در کل تهران حداقل از 12 سال پیش تا حالا که من ساکنش شدم پیشرفتای غیرقابل انکاری داشته . کاش سیاست تمرکز زدایی که اگه خوب اجرا بشه از کارای خوب دولته، زودتر به مرحله اجرا دربیاد تا مردم مجبور نباشن از شهرستان بیان تهران به خاطر یه دکتر یه دارو یه بیمارستان یه کار خوب وهزار تا چیز دیگه و اینقدر بهشون سخت بگذره که حق میزبانی این شهر رو نادیده بگیرن. هر چی باشه ما شهرمون رو خیلی خیلی زیاد دوست داریم. "

****

دوست عزیزم. دیدن صحنه هایی از آشفتگی و همهمه شهر تهران، شهری که اسم پایتخت را به خود گرفته، دل آشوب من از روند معالجه دخترم که باعث شده بود، از اصفهان به تهران بیاییم و باعث چنین قضاوتی (شاید شتابزده) شد. در حالیکه شما نوشتید، این دستفروش ها وضعشان از مغازه دارها بهتره، و تهران پیشرفتهای بزرگی کرده، منکر این قضیه نیستم اما به عنوان پایتخت این روند، شهرنشینی، در یک کلان شهر نگران کننده است. با بقیه حرفهات موافقم . اما در مورد میزبانی شما که باید گفت: سنگ تمام گذاشتید. ناحقی نمی کنیم اگر اونجا مهمان شما و همسر بزرگوارتان نبودیم، مطمئناً به جای پایتخت لعنتی، دو تا فحش آبدار هم بخودمان می دادیم!!!

****

من در نوشته قبلی نتوانستم درست مقصودم را بیان کنم و از همه خوانندگان این وبلاگ و به خصوص هاجر عزیز غذر خواهی می کنم. تهران خاصیت هایی داره که این روند را به وجود آورده، حضور بیشتر وزرات خانه ها و ارگان های رسمی کشور، به طور بالقوه یک شهری ساخته که روزانه مهاجران بیشماری در خود می پذیرد. مهاجرانی از یک روز تا 365 روز... مراکز درمانی معتبر و پزشکان سرشناس کشور هم در پایتخت ساکن هستند. البته خوب این دلیل نمی شود که اصفهان یا شهرهای دیگر از وجود پزشکان سرشناس و معتبر بی نصیب باشند ولی باور عمومی هم به این روند کمک کرده است. از سوی دیگر، تهران مرکز داد و ستد کشور است و رفت و آمد بازاریی ها و تجار و مسافرین داخلی و خارجی در این شهر فضای پرکار و پر همهمه ای را در آن ایجاد کرده است. در کل به نظرم می آید، تهران برای مردمی که به خوی یک شهر کاری، عادت دارند، روحیه کار و کار و سازندگی دارند و البته تهران را خیلی خیلی خیلی ... دوست دارند، حتما بهترین شهر دنیاست بر منکرش لعنت...

اما برای ما اصفهانیها در نهایت قدم زدن کنار آرامش آب زاینده رود( حتی خشکیده اش)، خنکای چهارباغ بالا و پایین و هشت بهشت طلایی، بزرگترین پایتخت و بهشت دنیاخواهد بود...

*******

یه ویروس عجیب غریب برای بچه های کوچیک اومده، که سیستم گوارش بچه را بهم میریزه. صبا هم البته دچار این ویروس مرموز شده قبل از اینکه پیش دکترش ببریم این چند روز با ماست و آب سرم و طب خانگی تلاش خودمان را کردیم ولی برای اطمینان پیش دکتر رفتیم و گفت مطمئناً همین کارها باعث شده که این ویروس در بدن بچه قوی نشه و گرنه خدایی نکرده کارش به بیمارستان و سرم می کشید( حواستون را به بچه ها در این تابستان گرم جمع کنید) خلاصه همان طب خانگی به علاوه دستورات خاص پزشکی از جمله دوری از گرما ؛ نوشیدن آب زیاد و ماست پروبیوتیک ! نتیجه ملاقات ما با آقای دکتر فیض عزیز شد. ماست پروبیوتیک را حتما امتحان کنید.علم پیشرفت کرده. بنابراین این چند روز تعطیلات ما همش به مراقبتهای تخصصی و پوست بکنی گذشت.  در نهایت دیروز که کمی بهتر شد، در خودم یک توانایی جدید کشف کرده بودم. اینکه بدون حضور مامانم، همسرم و همه، توانایی مراقبت و اداره بچه ام را دارم تا اون را از این بیماری ها و امراض محافظت کنم. سخته ولی نتیجه اش اینه که من به یه مادر با تجربه تبدیل میشم. امیدوارم بدست آوردن تجربه بعد از این با این مریضی ها و ویروس ها نباشه. در این مورد ما اووووووستاد شدیم:) به قول دهه هفتادی ها :خخخخخخخخخخ

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۹۲ ، ۱۱:۰۲
فروغ مهر


قدیم ترها،مادربزرگ هامون حال و حوصله ی عجیبی داشتند. پای سفره دلشون که می نشستیم، پر بود از حکایت وقصه که گوش به گوش و نسل به نسل به آنها رسیده بود و حالا برامون زمزمه می کردن. بعضی هامون، هنوز از داشتن این مادربزرگ ها محروم نیستیم و باید قدرشون را بدونیم. باید بشینیم پای قصه هاشون، ضبط کنیم، بنویسیم و ما هم در این چرخه فرهنگی عقب نمانیم. نقش راویان قصه، در ماندگاری و انتقال آن به آینده بسیار چشمگیربوده و هست. من و خیلی از شماها که مادربزرگهامون به رحمت خدا رفتن گاهی میشینیم و به خاطراتشون فکر می کنیم. من یکی از قصه های مادربزرگم را به خاطر میارم که بار فرهنگی عجیبی با خودش داره. قصه ای که وقتی در کودکی می شنیدم لحن بیان و آهنگش هر بار برام تازه بود و می خواستم مادربزرگم همان را برایم بیان کند، و حالا که جوان شده ام و مادر، هم معنای آن برایم عمیق تر و باورپذیرتر شده است و هم دوست دارم آن را برای کودکم بیان کنم. با اینکه می دانم فرسنگ ها از تصورات ذهنی بچه های این دوره زمانه دور است. قصه ای که در آن یک مبارز، قهرمان و پرنسس افسانه ای نباشه ، برای اونها شنیدنی نیست. اما روایتی که برای شما می نویسم را نمی دانم کسی شنیده است یا نه؟ اما دوست دارم اگر کسی نقل قول دیگری از این قصه می داند برایم بنویسید. خوب است که گاهی قصه های مادربزرگ ها را از ذهنمان روی کاغذ بیاوریم، این قصه ها شاید در هیچ کتابی نباشد، و آینده به این تاریخ شفاهی، نیازمند است. اول قصه را بشنوید و بعد توضیحاتش:

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مرداد ۹۲ ، ۱۰:۳۹
فروغ مهر

به جرات می توانم بگم این یکی از معدود برنامه های تلویزیونی بود که من نشستم پاش و زار زار اشک ریختم. به خاطر پسر بچه شجاعی، که به دست یک سری متجاوز بی شرف و ناموس در ازای میلیارد ها تومن پول دزیده میشه و مورد شکنجه  و آزار قرار میگیره. برنامه دیشب ماه عسل اینقدر برای من تکان دهنده بود، که حرفهای این پسر قهرمان توی گوشم پیچیده، وقتی گفت اون لحظه که دیگه راهی برای نجاتش نمی دیده، خانواده اش را هم از یاد برده بوده و فقط با خدا حرف می زده. هنوزم وقتی بهش فکر می کنم اشک می ریزم. گفت چند بار تلاش کردم که فرار کنم اما تلاشم بیهوده بود! گفت که به من گفته بودن لب مرزیم و می بریم قلب و کلیه ات را می فروشیم، خانواده ات را به قتل می رسانیم. می دانستم پدر چنین پولی ندارد اما آنها می گفتن بیشتر از اینها دارد! وقتی شنیدم که این قهرمان، تنها یک هفته است که بعد از 20 روز اسارت در شرایط سخت به آغوش مادر و پدر و شهرش بازگشته، باورم نمیشد ، زخم انگشتش تازه بود. انگشتی که با پارچه خونین برای پدر می فرستن.و پدر در بهت و ناباوری تصویر بریده شدن دست جگرگوشه اش را می بیند و هیچ کار از دستش بر نمیآید. مادری که به خاطر این روزهای سخت، تیک عصبی گرفته و شهری که اهل سنت و شیعه، هم دل و هم دعا شده! چه می توان گفت...من اگر یک مادر نبودم، شاید درک چنین لحظاتی برایم ممکن نبود. مادر نفسش به نفس فرزندش گره خورده. این روزها چگونه بر آنها رفته، باورش سخت است.از آن سخت تر باور اینکه این پسر شجاع این روزها را گذرانده و اکنون مثل یک مرد، بی هیچ ترسی نشسته بود، برای علیخانی و ما تعریف می کردکه چه بر او گذشته است.

 او یک مرد بود. شاید روحیه این بچه نیاز به یک مشاوره و درمان بزرگ دارد، اما مطمئنم از همان که قدرت و ایمانش را وام دار است، از همان که در تنهاترین و ناامیدترین روزهایی که نباید_ خدا خواندش، این قدرت و شهامت را برای پشت سرگذاشتن این روزها به او بخشیده است. به عنوان یک هموطن برایش آرزوی سلامتی و سعادت می کنم و امیدوارم خانواده اش، قدر روزهای باهم بودن را بیشتر بدانند.

***

دیشب صبا هم مرا متحیر کرد. عروسک دختربچه ای دارد که پنبه ای و نرم و دوست داشتنی و سبک است. دست عروسکش را گرفت و رفت کنار اتاق لم داد. عروسکش را گذاشت توی دلش و یواش یواش خوابید و براش آواز خوند. گاهی عروسکش را جلوی صورتش می گرفت او را بوس می کرد و دوباره روی سینه اش می گذاشت. این دختر 14 ماهه من بود که رفتار مادرانه ای که از من دیده بود، را تقلید می کرد. باورم شد، که هر کاری کنم، هجم بزرگی از آموخته ها و اندیشه های فردای دخترم است. دختر اردیبهشتی من که یک حس مادرانه دوست داشتنی درونش جای دارد. کشف این احساس دخترانه در صبا هیجان انگیز بود.

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۴ تیر ۹۲ ، ۰۹:۳۴
فروغ مهر