قصه سرکار آمدن و صبح زود از خواب بلند شدن و بچه کول کردن خانه مادر بردن و ... شروع شد. دوباره بعد از 20 روز تعطیلی مفصل امروز اولین روزی است که سر کار می آیم. صبح صبا با حسرت به چشم های من زل زده بود. هرچی گفتم دخترم بای بای. اصلا دست تکان نداد. بعد هم موقع خدا حافظی گریه اش گرفت. امروز روز سختی برای هر دوی ماست.
دختری این روزها خیلی شیطونک شده. کنجکاو و دقیق. مثلا می دانه چراغ خواب چه جوری روشن میشه. یا شونه برای کشیدن به مو یا کنترل برای روشن کردن تلویزیونه. مثل کنترل را برمی داره به سمت تلویزیون میگیره. یا شونه را به موهای خودش و من می کشه. این روزها اصوات بیشتری ایجاد می کنه. برای خودش آواز می خونه و گاهی از اینکه چیزی که مورد علاقه اش است را از او جدا کنیم شروع به گریه و جیغ و هوار می کنه. این از خصوصیات ماه 10 و 11 است. چیزی به یکسالگی نمانده. سال قبل این روزها را که یادم می آید احساس می کنم چقدر خوب است که او را در آغوش می گیرم. قصه بارداری را باید فراموش کنم.